جریان دموکراتیک نوین چگونه به کندز راه یافت (قسمت سوم و پایانی)
در بخش دوم اشاره کردم که وقتی عزیز اوریاخیل به صنف ما می آمد و از "مسایل ی" برای ما بحث می کرد، انجنیر سرور نیز از پشت کلکین به سخنان او گوش می داد. اینجا می خواهم بیافزایم که گمان نمی کنم که گوش دادن او به سخنان عزیز فقط یک تصادف بوده باشد. بلکه پیش از آن هم باید او در باره افکار و اندیشه های عزیز ، کم و بیش، آگاهی داشته که او را تا پشت کلکین های صنف ما می کشانده و با دل چسپی به آن گوش می داد. هرچند بصورت دقیق از پیشینه ی رابطه عزیز و سرور آگاهی زیادی ندارم، اما این را می دانم و باور دارم که انجنیر سرور باید توسط عزیز اوریاخیل به مبارزه ی کشانده شده و با افکار انقلابی آشنا ساخته شده باشد. بهرحال، آنچنانکه در بخش دوم نوشتم، در بهار ۱۳۴۷ اولین مظاهره خیابانی جرقه ای بود که شهر کندز را تکان داد. سرچشمه این مظاهره لیسه شیرخان بود که عزیز اورایاخیل در سازماندهی آن نقش چشمگیری داشت. چند روز پس از پایان مظاهره عزیز اوریاخیل، انجنیر سرور و استاد ولی خان توسط پلیس دستگیر و روانه زندان شدند. هرچند زندانی شدن آنها بیش از چند روزی طول نکشید، اما هر سه از مکتب اخراج شدند. اخراج شدن آنها از مکتب، به اینصورت آواره شدن آنها، هر سه را به گونه ای هم سرنوشت ساختند. این هم سرنوشت شدن بنوبه خود زمینه ای را برای رابطه ی دوامدار شان مساعد ساخت، رابطه ای که سرانجام به رفاقت سازمانی شان انجامید. چنانچه پس از فروکش فعالیت های علنی جریان دیموکراتیک نوین و بحرانی که جریان را به دسته های جداگانه تقسیم کرد، هر سه اول به "پس منظر"، و از "پس منظر" با سازمان آزادبخش مردم افغانستان، "ساما" پیوستند و در تشکیل آن سهم فعال گرفتند. ساما برای آنها سنگری شدکه عزیز و سرور در کنار سایری از یاران شان در آن تا پای جان رزمیدند تا اینکه سرانجام در همان سنگر جان باختند .
به اینصورت به باور من عزیز اوریاخیل باید نخستین کسی باشد که نطفه جریان دموکراتیک نوین را در سال ۱۳۴۷ در شهر کندز گذاشته. هرچند او زمانی کوتاهی در آن شهر پایید و اجازه نیافت زمانی زیادی در آن زندگی کند، اما در همین زمان کوتاه توانست اثری ماندگاری در آن جا از خود بجا گذارد. در همین زمان کوتاه بود که با تلاش عزیز اوریاخیل مبارزی دلیری مانند انجنیر سرور، آنجا سر بلند کرد و در جریان مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی به یکی از ستاره های درخشان جنبش انقلابی در آن شهر تبدیل شد، ستاره ای که بنوبه خود در تربیه نسلی از جوانان رزمنده نقش فراموش ناشدنی بازی کرد. نقش انقلابی او در شهر کندز و اطراف آن، بویژه پس از نیروهای اشغالگر شوروی، بدون شک بی همتا است. پیوستن جوانان دلیری مانند ظفر، به جنبش انقلابی را می توان از ثمره کار های خستگی ناپذیر سرور دانست. یک دهه تلاش، مبارزه و آموزش انقلابی، سرور را در شهر کندز و اطراف آن به چهره شناخته شده تبدیل کرده بود. همه گروه ها و سازمان های فعال در شمال افغانستان او را بعنوان "شعله یی" سرشناس می شناختند.
با پیروزی کودتای ثور ۱۳۵۷، به رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان، وضعیت ی کشور از ریشه دیگرگون شد. گروه ها و سازمان های ی، چپ و راست، چنان به ت رو آوردند که در تاریخ افغانستان پیشینه نه داشت. در این میان افراد، سازمان ها و گروه های جدا شده و بازمانده از جریان شعله جاوید و سازمان جوانان مترقی، که اکثری از آنها بعد از کشته شدن سیدال سخندان دچار رکود و پراگندگی شده بودند، نیز دوباره فعال و به مبارزه ی رو آوردند. در سراسر افغانستان ده ها گروه و سازمان چپ یکی پی دیگر اظهار وجود کردند و فعالیت های شان را شدت بخشیدند. این وضعیت کودتاچیان حزب دموکراتیک خلق و حامیان روسی آنها را، که تازه به اریکه قدرت تکیه زده بودند، وا داشت که بصورت جدی ناظر بر فعالیت های گروه ها و سازمان های چپ شوند. با اینحال، به زودی شرایط ترور و اختناق بر فضای ی کشور سایه انداخت. بگیر و ببند آغاز شد و ماشین کشتار بی رحمانه شروع به کار کرد. به سلسله این بگیر و ببند، انجنیر سرور نیز به چنگال جانیان خلقی افتاد و زندانی شد. چند ماهی را او در زندان کندز سپری کرد و از آنجا به زندان مخوف پلچرخی انتقال داده شد. یک سال و هشت ماه را در زندان پلچرخی، در زیر سایه مرگ به سر برد. تا اینکه دوران مصرف رژیم سفاک امین به سر آمد و از نظری روسها افتاد. روسها تصمیم گرفتند رژیم امین را بر اندازند و از صحنه قدرت بردارند. برای انجام این هدف قوای اشغالگر روس به افغانستان سرازیر شد. رژیم امین به سرعت سقوط داده شد و شاخه های دیگری از حزب دموکراتیک خلق به کرسی نشانده شدند. وضعیت کشور به کلی دگرگون و بیش از حد پیچیده شد. روسها به اساس پیش بینی ای که از وضعیت آینده داشتند، باید زندان ها را برای زندانیان "مرحله نوین" خالی می کردند. بنابرآن، زندانیان دوران امین از زندان زها شدند. از جمله انجنیر سرور نیز از زندان پلچرخی رها شد. اما سرور پس از رهایی آرام نه نشست. بدون ضیاع وقت به زادگاه خود، شهر کندز رو آورد و شروع به کار کرد. در سال ۱۳۵۹ در قریه آبایی خود جبهه ی نیرومندی از یاران خود را بنیاد گذاشت. تا واپسین روز های سال ۱۳۶۰ در همان نواهی بر ضد قوای اشغالگر و دولت دست نشانده آن، دلیرانه رزمید. در کنار او از میان یاران و جنگ جویانش چهره های آزادیخواهی سربلند کردند که حماسه های غرور آفرین شان تا هنوز در خاطره های مردم کندز و اطراف آن باقی است. نام ظفر به عنوان جنگجوی دلیر و نترس ساما تا هنوز ورد زبانهاست.
در آن روزگار که شرق و غرب وابستگان شان را تا دندان مسلح ساخته بود و پولهای زیادی به جیب های آنها سرازیر کرده بود، چپ انقلابی افغانستان در شرایط دشوار و خطرناکی قرار داشت. چپ انقلابی از هر دو جانب زیر فشار وحشت ناکی قرار داشت. هر دو غول اجازه نمی داد که چپ با درفش مستقل خود برای "آزادی" برزمد. جنگ برای آزادی واقعآ سربازی و "قمار عاشقانه" بود. با درک عمیق این شرایط دشوار، گروهی از جنگجویان ساما ، که در سالهای ۱۳۶۰ در مناطق کوهستانی اندراب پایگاه داشتند، به انجنیر سرور و یارانش که در کندز بودند، پیش نهاد کردند که برای تاب آوردن در برابر این شرایط باید جبهات کندز و اندراب هر دو یکجا شوند و در کوهستان های اندراب نیروی واحدی را تشکیل دهند. انجنیر سرور پیشنهاد رفقای اندراب را پذیرفت و در ماه حوت ۱۳۶۰ با ۳۲ تن از رزمندگان خود به طرف اندراب راه افتنید. در نزدیکی های ولسوالی نهرین بود که با نیروهای جمعیت اسلامی، به قوماندانی عبدالحی حقجو، مواجه شدند. گروه های جهادی، از جمعیت اسلامی گرفته تا حزب اسلامی و شورای نظار، که غیر از خود دیگران را بر نمی تابیدند، مانع عبور جنگ جویان ساما از آن منطقه شدند و در اثر آن جنگ سختی در میان آنها صورت گیرفت. در نتیجه مقاومت دلیرانه جنگ جویان ساما جهادیهای جمعیتی عبدالحی حقجو پی می برند که با جنگ نمی توانند آنها را شکست دهند. بنابرآن، از حیله های شیطانی خود کار گرفتند، حیله هایی که بار ها در تاریخ سابقه داشته.(*) حقجو ریش سفیدان محل را قرآن به دست به جانب جنگ جویان سرور فرستادند و پیشنهاد مصالحه کردند. انجنیر سرور پیشنهاد مصالحه آن ها را پذیرفت و با میانجیگری ریش سفیدان با جهادی های حقجو یکجا وارد مسجد محل شدند. عبدالحی حقجو که نقشه توطئه را پیش از پیش آماده ساخته بود، پس از گذشت دقایقی در همان مسجد، در سدد پیاده ساختن آن می شود و در خطاب به انجنیر سرور می گوید: "انجنیر ، می دانی که اینجا مسجد است. تو باید آداب نشستن در مسجد را بدانی." تا که انجنیر سرور پاسح او را می دهد، از چهار سو بر یاران انجنیر سرور آتش می کنند و همه را در "خانه خدا" گلوله باران و بی رحمانه به قتل می رسانند. (*)
(*) تاریخ گواه است که این گونه حیله های اغفال کننده در تاریخ زیاد رخ داده است. میدانیم، و این خیلی مشهور است که نادرخان در قرآن مهر می کند و پس از آن با شکستن قول خود، حبیب الله خان را به قتل می رساند. اما به هدف قدرت، قرآن خوردن و آن را زیر پا کردن، نه از نادرخان آغاز یافته و نه با او پایان یافته است. از نهرین تا کعبه و از جبل سراج تا چهار آسیاب، همه قرآن خوران و عهد شکنان حیله گر بوده اند. با این تفاوت که پس از تشدید مرز بندیهای قومی برای چپ و راست تنها قرآن خوری و عهد شکنی سران قوم غیر قابل درک و تاریخی دانسته می شود نه سران عهد شکن قوم خودی.
رضا فانی یزدی
rezafani@yahoo.com
شنبه ٢٩ مهر ١٣٨٤
چندی پیش آخرین جلد از مجموعه گفتگوهای حمید شوکت با رهبران سازمان انقلابی حزب توده ایران تحت عنوان نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» با انتشار گفتگو با محسن رضوانی پایان یافت. این مجموعه حاصل کار چند ساله و باارزشی است که حمید شوکت با صبر و حوصله منحصر به خود و با پیگیری از سالها پیش آغاز نموده. در این مجموعه با چهار نفر از کادرهای رهبری سازمان انقلابی گفتگو شده است.
اولین گفتگو با مهدی خانباباتهرانی است. مهدی تهرانی در حال حاضر سرشناسترین چهره ی از این مجموعه است که هنوز پس از چند دهه به کار ی در خارج از کشور مشغول میباشد.
ایرج کشکولی نفر بعدی است. ایرج ظاهرا سالهاست که دیگر فعالیتی نمیکند. ایرج گویا بیشتر مرد عمل بوده، با باور به تئوری راه محاصره شهرها از طریق دهات به منظور سرنگونی رژیم سلطنتی به ایران میرود. در میان عشایر قشقایی، شورش موسوم به جنوب» را در مقابله با نیروهاي نظامی شاه سازماندهی میکند و با شکست شورش جنوب، به خارج میگریزد. پس از انقلاب، دوباره به ایران میآید. با تهاجم نظام اسلامی به سازمانها و احزاب ی و تحت پیگرد قرار گرفتن حزب رنجبران، ایرج به کردستان میرود. خاطره ایرج در کردستان عراق از تماس با مامورین سازمان استخبارات عراق و چگونگی دریافت کمک مالی به شیوهای که ایرج آن را بیان میدارد گویا ایرج را برای همیشه از گردونه فعالیت ی بدور کرد.ایرج هماکنون ساکن فرانسه است و بدور از فعالیت ی.
نفر سوم کورش لاشایی است. کوروش لاشایی بدفرجامترین همه است. کورش با درجه دکترای پزشکی و آرزوهای انقلابی از رهبران اصلی سازمان انقلابی است که مدتها به عنوان یک پزشک انقلابی عمر خود را صرف درمان و سلامت مردم در دورافتادهترین دهات کشور در کردستان ایران و عراق کرده است. مورد احترام شخصیتهای ی عراق، از جمله رئیس جمهور کنونی عراق، جلال طالبانی است. کورش نیز همچون ایرج کشکولی به منظور سرنگونی رژیم سلطنتی و استقرار یک جمهوری خلقی و دمکراتیک با تحلیل راه محاصره شهرها از طریق روستاها به ایران آمد. در مدت زمانی کوتاه پس از ورود به کشور به چنگ ساواک افتاد و به همکاری با رژیم شاه پرداخت. به محافل درباری راه پیدا کرد و تا ریاست لژیون خدمتگزاران بشر ارتقاء مقام یافت. لاشایی اما پس از انقلاب اینبار به عنوان یکی از وابستگان به رژیم سلطنتی و از وحشت دادگاههای انقلابی و احیانا رفقای سابق خویش و با خاطره اعدام دوست و همکار خود، پرویز نیکخواه، به خارج از کشور گریخت. پس از ماهها دربدری و گذراندن امتحانات پزشکی در ایالات متحده، به حرفه پزشکی خود بازگشت و گمنام و بدون سروصدا به کار پزشکی پرداخت. متاسفانه بیماری سرطان اماناش نداد و همزمان با چاپ کتاب گفتگوهایش با حمید شوکت، در شهر ساکرامنتو، کالیفرنیا، در ٦٢ سالگی چشم از جهان فرو بست.
آخرین نفر محسن رضوانی است، نفر اول سازمان انقلابی حزب توده ایران. به قول بقیه، مورد احترام چینی ها، و به قول مهدی تهرانی، در کوبا کاستریست و در چین مائویست. دبیراول حزب رنجبران، تنها ایرانی که با پلپوت، رهبر خمرهای سرخ، در کامبوج دیدار کرده و در دوران فجایع و قتلعامهای وحشیانه خمرهای سرخ به این کشور رفته است و از نزدیک شاهد تخلیه و تخریب شهرها و اردوگاههای وحشت خمرهاست. بارها و بارها، پیش و پس از انقلاب ایران، با مقامات چینی دیدار کرده و تصمیمگیرنده نهایی و کارگردان اصلی تهای سازمان انقلابی و حزب رنجبران بوده است. به گفته خودش، تصادفا و علیرغم میلاش و به اصرار دوستان و رفقایش در تمام دوران مبارزه با رژیم سلطنتی، در خارج از کشور مانده و هیچگاه به ایران نمیرود. در آخرین روزهای رژیم شاه، با مراجعه به سفارت ایران گذرنامه خود را گرفته و بطور قانونی وارد کشور میگردد. او از جمله رهبران موثر حزب رنجبران در تدوین ت دفاع از جمهوری اسلامی است. هم اوست که در مقابل توصیه رهبران حزب کمونیست چین که برای اولین بار به قول خود وی جدیتر در تهای حزب رنجبران مداخله میکردند و ت این حزب را در حمایت از نظام اسلامی مورد انتقاد قرار میدادند، با توسل به سابقه تشیع و قیام حسینی و تفسیر اسلام مبارز و انقلابی به توجیه ت حمایت از نظام اسلامی میپردازد. رضوانی دو سال بعد در کردستان به فکر راهاندازی یک نیروی مسلح از پیشمرگههای اجیرشده میافتد. به امید دریافت کمک ماهیانه دههزار دلار از چینی ها به منظور تشکیل یک گروه اجیرشده از پیشمرگههای کرد بار دیگر به چین میرود. اینبار دوستان چینی دست رد بر سینهاش میزنند. رضوانی با بیشتر از چهل سال سابقه فعالیت ی و رهبری جنبش مائوئیستی کشور و ملاقات با مقامات رسمی بسیاری از کشورها از جمله بنبلا، رئیس جمهور سابق الجزایر، مائوتسه دون و چوئنلای، و بسیاری دیگر از رهبران طراز اول چینی، دیدار با پلپوت و نیگساری، رهبران جنایتکار کامبوج، و شخصیتهای درجه اول حزب کار آلبانی همچون رامیز عالیا و دیگران، امروز در کانادا مشغول کسب و کار است. سالهاست که از فعالیت ی کناره گرفته و او اکنون با بیماری سرطان مبارزه میکند.
مجموعه چهار جلدی حمید شوکت تحت نام نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» داستان غمانگیز نسلی است که با آرزوهای انساندوستانه و آرمانهای انقلابی سالهای طولانی از عمر خود را صرف مبارزه ی کرد. نصیباش دربدری، زندان، شکنجه، سرگشتگی و از دست دادن بهترین یاران و عزیزانش شد. و امروز آنهایی که هنوز زنده ماندهاند، سرگردان در دیارهای بیگانه در تکاپوی معاش روزانهاند.
برای آشنايی بيشتر با حميد شوکت و کارهايش به سايت او مراجعه کنید:
http://www.shokat.com
***
از اینکه مصاحبه با من را پذیرفتی بسیار تشکر میکنم. مجموعه چهارجلدی نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» اثر باارزشی است که محصول بیش از ٢٠ سال زندگی توست.
تا آنجا که بخاطر دارم اولین کتاب که مجموعه گفتگوی تو با مهدی تهرانی است، حدودا ٢٠ سال پیش تمام شد. سبک کار تو، تحقیق و تحلیل بخشی از تاریخ کشور از طریق گفتگو و نگارش بیوگرافی افراد، تا آنجا که من میدانم منحصر به فرد است و اولین نوع کار به این شکل در کشور ماست، که بسیار با ارزش است. گرچه پیشتر مصاحبههایی انجام شده بود و یا پس از ارائه کار تو بعضی دیگر نیز تلاش کردند که از تو ایده گرفته و یا کپیبرداری کنند، اما کار تو اساسا چیز دیگری است. به نظرم کار تو مصاحبه نیست، اساسا تو کتاب را نوشتی، اگر چه آنها صحبت کردهاند. از این جهت بهت تبریک میگویم که سبک جدیدی را در تحلیل و تحقیق پدیدههای تاریخی در کشور بنا گذاشتی. بگو چگونه شد که این سبک را انتخاب کردی؟
علاقهام به بیوگرافی به پیش از آغاز این گفتگوها بازمیگردد و آن را نزدیکترین نوع روایت به طبیعت انسان میدانم. اما محرکم برای دست زدن به این گفتگوها خواندن کتاب ماجرای زندگی من» آرتور تلر بود. با او از طریق دو اثر مهماش، گلادیاتورها» که بررسی ماجرای قیام اسپارتا و نقد توتالیتاریسم است، و نیز کتاب ظلمت در نیمروز» که نقدی بیمحابا از روانشناختی نظام بلشویکی در روسیه میباشد، آشنا شده بودم. تلر در ماجرای زندگی من» ضمن بررسی رویدادهای زندگی خود، تصویری زنده از وقایع تاریخیای که در آن شرکت داشته است بدست میدهد. او در آمیزهای از قصه و تاریخ که به گمانم زندهترین نحوه بازگویی رویدادهای اجتماعی است، خود و زمانه خود را در آیینه تحولات تاریخی مورد نقد و بازبینی قرار میدهد. نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» اگر چه به لحاظ شکل و نحوه کار شباهتی به کار تلر ندارد، اما مرا بر آن داشت که این گفتگوها را آغاز کنم.
بیست سال پیش برای آنکه گفتنیها بازگو گردند، مانع بزرگی در میان بود و این باور عمومی وجود داشت که مبادا آنچه گفته میشود به اعتبار جنبش صدمه بزند و بازگویی ضعفها و خطاها مورد استفاده دشمنان قرار گیرد. پس به هزار و یک ترفند سفارش میکردند و پیغام میفرستادند که مبادا این حرفها را بگویید. دستکم چند سالی صبر کنید تا آبها از آسیاب بیفتد.
سویهای از بازبینی گذشته در میهن ما همواره چنین بوده است که بیان واقعیت یا اعلام حقیقتی آنقدر به آیندهای دور و نامعلوم موکول شده که اعلام آن در نهایت جز باستانشناسی تاریخی ثمرهای به بار نیاورده است و این همه در هراس از آنکه مبادا به حیثیت جنبش صدمهای بخورد. حاصل آنکه به بهانه رسوایی جنبش که در حقیقت هراس از رسوایی خود است، حقایق را پنهان و نسلی را در انقطاع تاریخی، بی تاریخ یا با تاریخی فرمایشی، بیگذشته یا با گذشتهای تزئین یافته به معصومیتی دروغین به حال خود رها میکنیم تا همه چیز را از نو تجربه کند. غافل از آنکه، آنها که در بیان حقیقت از رسوایی جنبش در هراسند، مدعیان پرمدعای حقیقتهای مطلق و موعظهگران خطاناپذیری جنبشهای اجتماعیاند و به نام دفاع از حقانیت جنبش، معصومیتی را موعظه میکردند که در سایه آن، جسارت اعلام بر خطا، بر صلیب تاریخنویسی فرمایشی مصلوب گشته بود. آنان مبلغان انسانهایی با سرشت ویژه، پرچمهایی بیلکه، اصولیتی خدشهناپذیر، ارادهای یگانه و حقانیتی بیبروبرگرد بودند.
بر این اساس که سرآغاز گفتگوی من با تهرانی بود، میخواهم بگویم که بازگویی آنچه در نخستین دفتر نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» عنوان شد، در چنین فضایی انجام گرفت. خوشبختانه امروز وضع تغییر کرده و این نوع موانع کم و بیش برطرف شدهاند. اقبال کتابهایی که خاطرات افراد درگیر ماجراهای ی را بررسیدهاند شاید از همین رو باشد و این مایه خشنودی است. هر چند که به قول محمدبهمنبیگی "اهل تقلید بیکار ننشستند" و شماری آثارشان را نه تنها به شکل و شباهتی ظاهری، که گاه با عنوانی مشابه نگاهی از درون …» روانه بازار کتاب کردند. اما چه میتوان کرد، تقلید جزو صنایع ملی ماست.
اصلا بطور کلی چطور شد که به این کار علاقمند شدی؟
بیست و پنج سال پیش، در بازگشت از ایران، این فکر در من قوت گرفت که بدون نقدی جدی بر حرکت نیروی چپ در ایران، آغاز فعالیتی جدید راه به جایی نخواهد برد. این اقدام به گمانم بیش از هرچیز در نقد مارکسیسم روسی و تفکر انحصار طلبانه بلشویسم بود که نفوذی غیرقابل انکار بر اندیشه و کردار جریان چپ در ایران باقی گذاشته و صدمات مرگبار آن را در نخستین ماهها وسالهای پس از انقلاب شاهد بودیم. حاصل این کار دو کتاب زمینههای گذار به نظام تک حزبی در روسیه شوروی» ١٩١٧ تا ١٩٢١ و سالهای گم شده» از انقلاب اکتبر تا مرگ لنین بود. کوشش کردم در بررسی انقلاب اکتبر و نقد انحصارطلبی که در ذات بلشویسم بود نشان دهم استبدادی که در دوران استالین حاکم شد، ریشه در عقاید لنین داشت و از رویای لنینیسم تا کابوس استالینیسم چند گامی بیش فاصله نبود. چندگامی که سالیان سال سرنوشت و تاریخ چپ در ایران را نیز رقم زده است. اما آنچه به طور مشخص به جریان چپ ایران مربوط میشد، دریافت این امر بود که برای نقدی جدی اصولا باید میدانستیم چه گذشته است و در این زمینه چیز چندانی در دسترس نداشتیم. برهمین اساس، گفتگوهای با تهرانی را آغاز کردم.
چرا اصلا سازمان انقلابی را انتخاب کردی؟ و چه دلیلی داشت که این چهار نفر را برای مصاحبههایت در نظر گرفتی؟ ابتدا از مهدی تهرانی شروع میکنی، بعد میروی سراغ ایرج کشکولی، سپس به سراغ کورش لاشایی رفتی و در آخر به سراغ رضوانی. آیا این ترتیب تصادفی بود؟ و اگر نه، چه دلیلی داشت که اینگونه انتخاب کردی؟ و آیا هیچکدام از آنها در قبول مصاحبه با تو مشکلی داشتند یا براحتی پذیرفتند؟
در آغاز کار، منظور فقط تاریخ سازمان انقلابی نبود. سازمان انقلابی زمینه زندگی تهرانی به شمار میآمد و از طریق زندگی او و کوشش برای بازگویی شخصیتاش، گوشههایی از تاریخ آن سازمان نیز روشن میشد. اینکه چرا تهرانی را انتخاب کردم دلایل گوناگونی داشت. تهرانی حافظهای دقیق دارد و ناظری نکتهبین است و با توجه به جو آن روزگار، هراسی در بازگویی تجربیاتش نداشت. اقدامی که برخلاف معیارها و ارزشهای پذیرفته شده بود و از این بابت شجاعتی ستودنی شمرده میشود. انتخاب او برایم از منظری دیگر نیز اهمیت داشت. تهرانی غیرایدئولوژیکترین فرد ی است که میشناسم. میدانیم که جهان ایدئولوژیک، جهانی بسته و محدود است و همین ویژگی، یعنی فارغ بودن از فضای تنگ و بسته ایدئولوژی بود که باعث میشد بیمحابا به نقد خطاها و کمبودهایی بپردازد که دیگران نیز شاید کم و بیش بر آن واقف بودند، اما شهامت بیانش را نداشتند. دوستی دیرینه ما نیز البته در این انتخاب بیتاثیر نبود.
در مورد بقیه، گمان میکنم هریک از آنها تیپ ویژهای از یک عنصر چپ را نشان میدهد که نمونه آن را در سایر سازمانهای چپ نیز میتوان سراغ کرد. شاید از این منظر، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» نوعی کالبد شکافی شخصیت چپ باشد. اینکه هر چهارتن از سازمان انقلابی بودند نیز در این انتخاب نقش بازی میکرد. میخواستم ماجرای یک جریان معین را تا آنجا که برایم ممکن بود به پایان ببرم. به جای آنکه به جریانهای گوناگون بپردازم.
آیا اساسا فکر میکنی اگر تو سراغ اینها نرفته بودی، و کمک نمیکردی که دهان باز کنند، آیا هیچگاه خودشان داوطلبانه حاضر بودند که خاطرات و آنچه را که بر آنها و از طریق آنها بر دیگران رفته است را به زبان آورند و یا احیانا مکتوب کنند؟
نمیدانم به این پرسش چه پاسخی بدهم؟ آنچه مسلم است آنها بیست سالی فرصت داشتند حرفهایشان را بزنند، شاید اگر چنین میکردند، کار من شکل دیگری میگرفت.
چه شد که اسم کتابت را گذاشتی نگاهی از درون به جنبش چپ ایران»؟ آیا جنبش چپ ایران به سازمان انقلابی و حزب رنجبران خلاصه میشود، سازمانی که به قول رضوانی پیش از انقلاب در بهترین حالت آن صد عضو داشته و پس از انقلاب اعضای حزب رنجبران هیچگاه بیشتر از پانصد نفر نبودند.
اولا صد عضو برای یک سازمان مخفی کم نیست و میدانیم که اینگونه سازمانها شرایط دشواری برای عضویت دارند و باید مراحل سختی را گذراند تا به درجه عضویت درآنها نایل آمد. و باز میدانیم که صد عضو یعنی چندصد طرفدار و همکار رسمی و غیررسمی که چیز کمی نیست. سه چهار سازمان دیگر، شاید با کم و بیش همین تعداد عضو، پانزدهسالی با نفوذی که در جنبش دانشجویی داشتند، روزگار را بر رژیم شاه در خارج از کشور تلخ کردند.
آنچه به نام کتاب مربوط میشود در خود عنوان آن نهفته است. نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» به معنای اخص کلمه مصاحبه و گفتگو نیست و از همین بابت، بدون آنکه قصد قضاوت ارزشی داشته باشم با کارهای مشابه تفاوت دارد. در این نوع کار بر پایه چند گفتگوی طولانی ماجرایی مکتوب میشود که آن گفتگوها تنها ماده خام آن را تشکیل میدهند. لازمه این کار بیش از هر چیز جمعآوری اطلاعات درباره تاریخ، سابقه و ویژگیهای فرد و موضوع مورد بحث بیش از آغاز گفتگوهاست. بدون این آمادگی، ماجرا در نهایت گپ زدن و بیان خاطراتی تلخ و شیرین و به اجبار آشفته بیش نخواهد بود.
میدانیم که در این نوع بیان خاطرات هیچ چیز صددرصد قابل اعتماد نیست. پس همه حرفها را نمیتوان بدون بازبینی و مقابله با آنچه رخ داده یا خود و دیگران گفتهاند پذیرفت. ضروری است آنچه را که عنوان میشود مورد قضاوتی سخت و جدی قرار داد. این روشی است که مارک بلوخ، تاریخدان فرانسوی، از آن به عنوان نقد منابع» که ضرورت کار تاریخی است، یاد میکند.(١) این روش، یعنی برخورد نقادانه به اجزاء تاریخ یک حرکت ی از آغاز تا پایان گفتگوها گام به گام جریان داشته و در طول گفتگوهای بعدی با اطلاعاتی تازه و نقد و ارزیابی آنچه بیان شده دنبال میشود. در نهایت نیز هنگام مکتوب کردن، متن گفتگوها از صافی ویرایش و خواندنی کردن آنچه عنوان شده است میگذرد تا روایتی هم تاریخی و هم داستانی برخود بگیرد. نقد گذشته نیز جای ویژهای کسب میکند.
نقد گذشته از این منظر که شرایط کنونی و حال و روزمان را بهتر بشناسیم، چرا که برای شناخت حال، درجه معینی از شناخت نسبت به گذشته ضروری است. ایتالو سووو، نویسنده ایتالیایی، در این نوع نگاه به گذشته و حال حرف پرمعنایی دارد. او میگوید: زمان حال را نمیتوان فقط از روی تقویم و ساعت دریافت. انسان به هردو نگاه میکند تا رابطهاش را با گذشته روشن سازد و با نوعی اطمینان خاطر، راه آینده را دریابد.(٢) پس حال ما، خود ما، چیزی جز اشیاء و عواطف و انسانهایی که وجودمان را احاطه کردهاند نیستند. وجودی که حضورش بدون آنها معنا و مفهومی نداشته و در فقدان آنها علت وجودی خود را از دست میدهد.
نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» هر چند به گذشته میپردازد، اما در عرصه ی بیان این حال و روز است. کار تاریخی از همین منظر عمل میکند. ما با پرداختن به جنگهایی که شاهد آن نبودهایم، با توصیف بناهایی که از میان رفتهاند، با ترسیم گذشتههای دور به معنایی موقعیت کنونی خود را توصیف میکنیم. هرچه دورتر برویم خود را بهتر میشناسیم. چون ستارهشناسی که با جستجو در کهکشان و دریافت سیارهای تازه، موقعیت منظومه شمسی و این کره خاکی را بهتر درمییابد.
نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» به معنایی از خود بیرون آمدن و برخود نگریستن است. انگار که آیینهای در مقابل خود قرار داده باشیم. آیینهای برای نگاه به اندیشه و کردار نسلی از چپ ایران و بازبینی آرمان و توهمی که سرنوشت شماری از پویندگان آن را رقم زده است. این آیینه، آیینه قصه و تاریخ، روایت زندگی ماست تا از منظری خاص به خود و تاریخ خود و آنچه بر ما رفته است بنگریم. و این نه از منظر آرایش و پنهان ساختن زشتیها و چین و چروکها، بلکه از راه برملا ساختن آنها. از منظر دست گذاشتن بر ضعفها و خطاها. یعنی نوعی جراحی و کالبدشکافی که با درد و رنج همراه است. هم برای نویسنده و هم برای خواننده و چنانکه در مقدمه آخرین گفتگو بدان اشاره کردهام، گمانم بر آن است که اندوه خواندن آن کتاب از رنج نوشتن آن کمتر نباشد.
به نظر تو، پس از ساعتها و روزها صحبت با این چهار نفر و تاریخ آشنایی سالیان درازت با آنها، تفاوت این چهار نفر در چیست؟
آنها هزار و یک نکته مشترک و هزار و یک نکته متفاوت با یکدیگر دارند. تهرانی در قیدوبند ایدئولوژی که بنیاد تفکر جریان چپ است نمیباشد. کشکولی سرباز ساده و شجاع حزب است. لاشایی متفکر و درهم شکسته و رضوانی شخصیتی است که بدون هیچنوع ویژگی بارزی در زمینه ایدئولوژی، شجاعت و یا تفکر، رهبر بلامنازع سازمان است. و این به گمانم به این اعتبار که سازماندهی ممتاز است. تیپی که در ژارگون حزبی روسی ازآن به عنوان آپاراتچیک یاد کردهاند.
با توجه به شخصیتهای این چهار نفر، فکر میکنی هیچکدام از اینها هستند که بخشی از حقایق را بدلایل معینی نگفتهاند؟
من برای کشف حقیقت به سراغ آنها نرفتم. حقیقت یکسویه نیست و هرکس حقیقت خود را دارد. میخواستم بدانم از چه دریچهای به زندگی نگریستهاند و مگر نه اینکه هرکدام از ما حقیقت را از دیدگاه خود میبینیم و ازمنظری متفاوت به زندگی مینگریم؟ پس همین که انجام این گفتگوها با انتقال تجربه به نسلی دیگر موثر افتد غنیمت است. باقی ماجرا با خواننده است که حقیقت خود را از خلال آنها کسب کند و آموزش بگیرد و دستمایه کار قرار دهد و یا کتاب را به کناری نهد و اگر بخت با نویسنده یاری کند، از سر تفنن هم که شده باز آن را در دست بگیرد و تورقی کند و این هر دو برای من به یکسان غنیمت است. غنیمت اصلی برایم اما، خود نوشتن و حال و هوای نوشتن و در جریان نوشتن است.
هنر نوشتن، یعنی توانایی دیدن جهان در مقوله قصه، داستان و افسانه. در مقابل، هنر خواندن در این نهفته است که این جهان خیالی و افسانهای را فارغ از تکیه بر معیارهایی چون حقیقت یا وفاداری به واقعیات تجسم کنیم. چرا که وظیفههنر، پرداختن به یک موضوع نیست. هنر خود موضوع است. طبعا این نگاه آنجا که به عرصه تاریخ گام میگذارد، با زمینههای دیگر کار ادبی یکسان عمل نمیکند. اما حتی در این عرصه نیز میتوان به تبعیت از نگاه نابوکف به ادبیات، تنها و تنها مدافع افسون و ویژگی جادویی هنر بود و از استقلال رای و رهایی از قید و بندهای مقوله هدفمندی در ادبیات دفاع کرد.
فکر میکنی چرا اکثر کادرهای درجه اول رهبری سازمان انقلابی که به ایران رفتهاند و دستگیر شدهاند از جمله پرویز نیکخواه، سیاوش پارسانژاد، سیروس نهاوندی، کورش لاشایی، همگی پس از دستگیری به همکاری با ساواک دست زدند، مصاحبههای رادیو تلویزیونی راه انداختند، جذب سیستم حکومتی شدند و بعضی از آنها حتی تا مقامهای جدی حکومت بالا رفتند و در محافل خیلی خصوصی جای ویژه یافتند در حالیکه در همان زمان رهبران سایر احزاب و سازمانهای ی دیگر که زنده نیز دستگیر شده بودند، از جمله رهبران سازمان مجاهدین و فدائیان خلق و حتی حزب توده از جمله حکمتجو و خاوری حاضر به همکاری نشدند. بعضی از آنها سالیان دراز در زندانها باقی ماندند و بیشتر آنان اعدام شدند. به نظرت چه دلیلی دارد که رهبران سازمان انقلابی عمدتا همکاری کردند؟
ماجرا به این سادگی نیست. اولا تا آنجا که اطلاعات ما اجازه میدهد، جز سیروس نهاوندی هیچیک از آنها که نام بردی به همکاری با ساواک» دست نزدند. در احزاب و سازمانهای دیگر نیز بودند کسانی که چنین کردند. عباس شهریاری در مورد حزب توده بهترین نمونه است. شکنجه، تغییر عقیده و قدرت طلبی هریک نقش بازی کردهاند. آنچه مسلم است پاسخ نهایی را باید پس از دستیابی به پرونده بازجوییهای آنها داد.
شاید بهتر بود بگویم با رژیم شاه همکاری کردند. بگذریم از نهاوندی که با ساواک همکاری نزدیک کرد. لاشایی شد رئیس لژیون خدمتگزاران بشر» و مورد اعتماد عَلَم، وزیر دربار، و باهری، رئیس حزب رستاخیز. نیکخواه شد رئیس شبکه خبر رادیو و تلویزیون، و بقول باهری مورد اعتماد شاه. کادرهای دیگری هم بودند که در وزارتخانهها و در سطوح معاونین وزارت کار میکردند. سوالم اساسا متوجه این است که آیا فکر نمیکنی تحلیل بسیار ذهنی آنها و زندگی طولانی خارج از کشور و عدم شناخت عینی جامعه ایران شاید از دلایل اساسی این تغییر ناگهانی آنهاست؟
من برای این نظریه داخل و خارج که گویا نتیجه یکی باید "عدم شناخت عینی" جامعه باشد اعتباری قائل نیستم و به همین مورد سازمان انقلابی و حزب رنجبران اشاره میکنم. پرویز نیکخواه و کورش لاشایی به دلایلی که در گفتگوی با رهبران سازمان انقلابی بدان پرداختهام تغییر عقیده دادند و چنانکه گفتی به همکاری با رژیم شاه دست زدند. در مقابل خسرو صفایی و پرویز واعظ زاده علیرغم اقامت طولانی در خارج از کشور، دربازگشت به ایران تا به آخر روی عقایدشان ایستادند و کشته شدند. اینکه عقاید کدامیک از این چهار نفر به واقعیتهای جامعه ایران نزدیک تر بود ماجرایی دیگر است. اما همه آنها اقامتی کم و بیش طولانی در خارج از کشور داشتند و اگر بخواهیم این را ملاک "تغییر ناگهانی" عقیده و یا "عدم شناخت عینی جامعه" بدانیم به جایی نمیرسیم. پس از انقلاب نیز باز در مورد حزب رنجبران با واقعیت دیگری روبرو هستیم. فرامرز وزیری تیپ روشنفکری بود که سالهایی از عمرش را در برکلی گذراند و با پیروزی انقلاب جزو مدافعان جمهوری اسلامی بود و سرانجام دستگیر و اعدام شد. با اطلاعاتی که در دست است، ظاهرا تا آخرین لحظه خود را کمونیست میدانست و حاضر به گذشتن از آرمان و عقیده نبود. در مقابل خلیل رمضانی را داریم که کارگری به تمام معنا و رنجبری به مفهوم واقعی کلمه بودو بنابر اظهارات کشکولی و رضوانی پس از دستگیری تسلیم شد و ظاهرا با برملاساختن اطلاعاتی که داشت حزب رنجبران را با صدماتی روبرو ساخت. وزیری و رمضانی با تاریخ و سابقهای بس متفاوت به نتیجهای یکسان که دفاع از جمهوری اسلامی بود رسیدند و به کفاره این اقدام، تا آنجا که به مقوله "شناخت" مربوط میشد سرنوشتی غمبار و به یک معنا یکسان یافتند. یکی با ایستادگی بر سر آرمان و دیگری با گذشتن از آن.
چرا در سرتاسر این کتابها چهره هیچ زنی بطور برجسته مشاهده نمیشود؟ آیا ن فعال نبودهاند، یا نقش برجستهای نداشتهاند، یا اینکه فرصتی نشده که از آنها صحبتی به میان آید؟
در آن کتابها از چند زن سخن به میان آمده است، به ویژه از مهوش جاسمی و شکوه طوافچیان که هر دو عضو سازمان انقلابی بودند و در جریان مبارزه با رژیم شاه کشته شدند. البته در رهبری هیچ یک از سازمانهای چپ آن روزگار ن شرکت نداشتند و این نقیصه بزرگی است که پاسخ به دلایل آن تنها به حوزه برتریطلبی مردان محدود نمیگردد. من در این زمینه اطلاعی ندارم.
فکر میکنی همه آنچه را که در این بیست سال با این مصاحبهها به دنبالش بودی، بدست آوردهای؟ اساسا چه چیزی را تعقیب میکردی؟ و آیا فکر میکنی کارت در این مقطع تمام شده است؟
کار من در ارتباط با سازمان انقلابی تمام شده است. روشن است که برای بررسی تاریخ ایران میبایست نقش جریان چپ را بررسید و جز این ارزیابی ما نیمهکاره خواهد ماند. چپ خواهی نخواهی مهر خود را در صدسال اخیر بر جنبشهای اجتماعی و مبارزه ی در ایران زده است و سازمان انقلابی یکی از ارکانهای مهم این جنبش است که بدون بررسی آن تاریخ جنبش چپ ناتمام خواهد ماند. ما تنها هنگامی میتوانیم طرح کموبیش همه جانبهای از تاریخ معاصرمان ارائه دهیم که تمام اجزاء کوچک و بزرگ آن مورد نقد و بررسی قرار گرفته باشند و هریک به نوبه خود نقشه عمومی را کامل کنند. اگر قرار باشد به عنوان نمونه تاریخ انقلاب مشروطه را که در آستانه صدسالگی آن هستیم بررسیم، باید مثلا چند و چون نشریه اختر را که در استانبول منتشر میشد بشناسیم. باید شکلگیری مرکز غیبی و کمیته مجازات را بشناسیم. باید در جزئیات دقیق شویم. همه اینها به کاری باستانشناسانه میماند. همان گونه که سالیان سال کتیبهای از دوران هخامنشی را زیر و رو میکنند تا مثلا به چگونگی پختن نان در آن روزگار پی ببرند. نكته اى به ظاهر جزئى و پيش پا افتاده، اما براى بازسازى آن دوران ضرورى و غير قابل انكار.
کار تاریخی چون کار باستانشناسی بدون توجه به جزییات، بدون بردباری و دقت و هشیاری و نظر نقادانه به سامان نخواهد رسید. باید زمین و زمان را زیر و رو کرد و از این منظر میبایست چون ستارهشناسان با صبر و حوصله عمل نمود. چشم بینا میخواهد تا در کهکشان تاریخ، حقیقت وجود سیارهای را اثبات کنی که حضورش هرچند کوچک، ضرورتی غیرقابل انکار است و علت وجودی منظومه شمسیات را پرمعناتر و پربارتر خواهد کرد. ما در طرح نقشه منظومه شمسی تاریخیمان هنوز نه تنها به کشف سیارات تازه نیاز داریم، بلکه آنچه را که کشف شده و حقیقت آشکار میشماریم، میبایست در نور و پرتویی تازه از نو مورد سنجش و بازبینی قرار دهیم. واقعیتی که در آستانه صدمین سالگرد مشروطیت، شاید چندین سال نوری از آن دور باشیم.
به نظر تو چرا پس از انشعاب و اختلافنظر در جنبش بینالمللی کمونیستی، بخش قابل توجهی از مارکسیستهای ایرانی و سایر کشورهای عقبمانده به چین گرایش پیدا کردند در حالیکه بخش بزرگی از احزاب کمونیستی در اروپا مثل حزب کمونیست فرانسه، ایتالیا، اسپانیا، کمونیسم اروپایی را پایهگذاری کردند و به جای پذیرش اندیشه مائوتسه دون در ادامه مارکسیسم-لنینیسم، به رد لنینیسم نیز رسیدند. اساسا فکر میکنی چه رابطهای بین عقبماندگی در جامعه و در نتیجه عقبماندگی فکری در بخشی از مارکسیستهای ما با انشعاب آنها و لنگر انداختن آنها در سواحل چین و آلبانی وجود دارد.
مارکسیسم اروپایی تحت تاثیر لیبرالیسم اروپایی و دمکراسی غرب بود و ریشه در سنت سوسیال-دمکراسی و انترناسیونالیسم دوم، ریشه در نظرات کائوتسکی، برنشتین و آدلر داشت و در مقابل، مارکسیسم ما مارکسیسم روسی بود که در استبداد تزاری رشد کرده بود. آنچه به چین مربوط میشود از زاویه دیگری حائز اهمیت است. ما در رد نظرات حزب توده که چوبدست شوروی بود به جوانب غیردمکراتیک و انحصارطلبانه مارکسیسم روسی نرسیدیم. بلکه وابستگی حزب توده به شوروی بود که ما را به مخالفت با این نوع برداشت از مارکسیسم میکشاند. نکته دیگر تکیه حزب توده بر گذار و همزیستی مسالمتآمیز بود که در دهه ٦٠ و ٧٠ میلادی وجه غالب مارکسیسم روسی بشمار میآمد و چین از مبارزه مسلحانهای دفاع میکرد که در میان جوانان از اقبال فراوانی برخوردار بود و پیروزی انقلاب مسلحانه در کوبا، الجزایر و ویتنام را پشتوانه حقانیت خود میساخت. اگر بافت طبقاتی را نیز ملاک قرار دهیم متوجه میشویم که در پی انقلاب سفید و اصلاحات ارضی شاه که ساختار جامعه شهری را دگرگون ساخت، بنیادهای جامعه شهری برهم ریخت. هجوم روستاییان به شهر و درهمآمیختگی جامعه شهری با لایههای روستایی که در ترکیب طبقاتی جریانات چپ بازتابی شکننده داشت، در تمایل به بدیلهایی که کمونیستهای چینی ارائه میدادند بیتاثیر نبود. بدیلهایی که ریشه در بافت و تمایلات روستایی حزب کمونیست چین داشت. همین واقعیت با توجه به کشش شمار گستردهای از جوانان به جریان های چپ باعث شد تا پیش از آنکه با ارزشها و تمدن جامعه شهری خو گرفته باشند به مبارزه اجتماعی کشیده شده و به رویارویی با استبداد بپردازند. حال آنکه خود به ارزش ها و معیارهای استبدادی آغشته بودند. چنین بافتی بنا بر عدم برخورداری از سنت و بنیادهای تمدن شهری، تمایلی خفته و کششی غریزی به تخریب داشت و هر چه را که ناب و صیقل یافته بود، به نشانه ارزشی منحط و بورژوایی به نقد میکشید. وجه بارز این گرایش، سطح نازل فرهنگی و روشنفکر ستیزی آن بود که از همان تمایلات و روحیه روستایی برمیخاست و نهایت خود را در پرستش توده و تقدس فقر باز مییافت. با چنین دریافت واژگونهای از مارکسیسم، تمدن و لیبرالیسم غرب به نشانه انحطاط و بیبندوباری، چون مانعی در راه آزادی محرومان بشمار میآمد و با نفی دمکراسی صوری، حق برخورداری از آزادی در جامعه آرمانی را تنها و تنها از آن مدافعان انقلاب میدانست و سرانجام خود را در بیراهه دیکتاتوری و استبداد بازمییافت.
آیا فکر میکنی فقدان تخصص حرفهای، تحصیلات عالیه، مشاغل جدی و موثر اجتماعی و حرفهای در رهبری ی اپوزیسیون چگونه عمل کرده و آیا این مشکل همچنان بر سر اپوزیسیون ما در خارج از کشور سایه انداخته است؟
من از موقعیت اپوزیسیون در ایران اطلاعی ندارم. اما اگر منظورت اپوزیسیون در خارج از کشور است به نظر میآید جز این باشد. این بار برخلاف دوران شاه شماری از کادرها و رهبران اپوزیسیون "هم تخصصی حرفهای، هم تحصیلات عالیه، هم مشاغل جدی و موثر اجتماعی و حرفهای" دارند و شماری نیز صاحبان مشاغل آزادند و موفق هم هستند و مشکلی که از آن صحبت میکنی شاید در همین واقعیت نهفته باشد. نمیدانم آیا جایی سابقه داشته است که بافت اصلی کادرها و رهبران اپوزیسیون را استادان دانشگاه، صاحبان مشاغل آزاد یا کسانی که از حقوق پناهندگی روزگار میگذرانند تشکیل دهند؟ کسانی که هفت روز هفته مشغلهای جز ت دارند. اپوزیسیونی که دم از عرفیگرایی و سکولاریسم میزند و نام آقایان خاتمی و کدیور و سروش و حجاریان و گنجی از زبانش نمیافتد را به سختی میتوان جدی تلقی کرد. اپوزیسیونی که روزگارى انقلابى بود و هر واقعهای را به نشانه انقلاب میگرفت، روزگاری دیگر كه از انقلاب دست شسته است، هر حادثهای را به حساب اصلاحات میگذارد.
به گمان من چنین اپوزیسیونی در مجموع خود به اندازه یک انجمن دانشجویی کنفدراسیون در دوره شاه هم نقش اپوزیسیون را ایفا نمیکند. اپوزیسیونی که در نبرد قدرت، تنها به قدرت بیندیشد از دست رفته است. شمار بیشماری از کارگزاران چنین اپوزیسیونی فاقد نظریهای منسجم، فاقد آرمان و فاقد بیباکی در اندیشه و کردار است. چرا که در جوهر خود، اعتقادات یا ایمانی را که محرک و نیروی خلاقه هر اپوزیسیونی است از دست داده و به خود و آنچه میگوید نیز اعتقادی استوار ندارد. چنین اپوزیسیونی به جای آنکه افسون یک نظر یا بدیل اجتماعی باشد، افسوس کردهها و ناکردههای خویش را میخورد و عمری را به ترحم با خود میگذراند.
بی هیچ شبههای، بنا بر آن نیست که اپوزیسیون واقعیات را نادیده انگاشته و یا همواره مخرب عمل کند. سازندگی نیز میتواند بافت مهمی از اپوزیسیون باشد. اما به شرط آنکه جایگاهش را بشناسد و منطقی، اما به عنوان اپوزیسیون عمل کند و ارزش آن را داشته باشد که به این عنوان مورد خطاب قرار گیرد.
در همه جای دنیا رهبران ی بدنبال منافع و مصالح ملی کشور خودشان هستند. تئوریهایی هم که میبافند به گونهای است که در نهایت منافع آنها و مصالح کشور آنها را تامین میکند. از تئوری گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم گرفته تا راه رشد غیرسرمایهداری و تز سه جهان تا تئوریهای نئوکانها در زمان حاضر. چرا رهبران ی در کشور ما خریدار این تئوریها هستند؟
پاسخ به این پرسش را میخواهم از جایی دیگر آغاز کنم. در نظامهای استبدادی فقط حاکمان نیستند که کارنامهای مغشوش از خود برجای میگذارند. اپوزیسیون نیز چنین است و این تنها جنبهای از صدمه استبداد است. اگر بپذیریم که انقلاب قاطعانهترین شکل برش با گذشته است، استبداد نیز قاطعانهترین شکل مخدوش کردن گذشته به شمار میآید. در استبداد کسی مسئول کردارش نیست، چون چیزی آشکار نمیشود و اگر چنین باشد پس از چندی از خاطرها محو میگردد. اگر دمکراسی وجود داشته و مبارزه حزبی در جریان باشد، اگر مطبوعات آزادی در کار باشد و آرشیوها را نسوزانند و تاریخ فرمایشی نسازند، آنگاه هر نیرویی باید روزمره حساب پس دهد و در رقابتهای انتخاباتی مردم پی ببرند هرجریانی در گذشته دور و نزدیک چه کارنامهای داشته است. آنگاه آشکار خواهد شد آنها که میخواهند گره از کارمان بگشایند، شاید خود گره کارند؟
افسوس که شماری از کادرها و رهبران اپوزیسیون به جای توجه به اینها نه غم تبعید و مهاجرت را میشناسند تا گوشهای آرام بنشینند و به خود و درون خود بنگرند و دم برنیاورند و یا قدر تبعید و مهاجرت را بشناسند و از اطراف خود چیزی بیاموزند و آستین بالا بزنند و با بازبینی و نقد گذشته، مسئولیت تاریخی و اجتماعی خود را جدی شمارند.
اسم کتابت را گذاشتهای نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» اما عمدتا نگاه تو به بخشی از این جنبش بوده است. بخشهای دیگری از جنبش چپ که چه پیش و چه پس از سازمان انقلابی در کشور ما وجود داشته و دارند، در این کتاب نگاهی بر آنها نیانداختهای. فکر میکنی تمایلی داشته باشی که به سایر بخشهای جنبش چپ هم بپردازی؟
چنانکه پیشتر اشاره کردم میخواستم ماجرای یک جریان معین را تا آنجا که برایم امکان داشت به پایان ببرم تا اینکه به جریان های مختلف بپردازم. چرا که معتقدم نپرداختن به یک پدیده بهتر از پرداختن نیمهکاره است.
آیا کار جدیدی هم در دست داری؟
مدتی است مشغول نوشتن بیوگرافی قوامالسلطنه هستم.
در این منظومه شمسی تاریخی که از آن صحبت کردی قوامالسلطنه چه جایگاهی دارد؟
او خورشید این منظومه است که درایت و تدبیرش، در آميزهای با جسارت و بیباکی از مشروطه به این سو همتا نداشته است. تمداری که در فرصت تاریخی از دست رفتهای به نام سی تیر، دربار و جبهه ملی و حزب توده و آیتالله کاشانی در موجی از افترا و اتهام نامش را به زشتی آلودند. بدون ارزیابی نقش و شخصیت او در تاریخ ایران و بررسیدن نقاط ضعف و قوتاش، بسیاری از پرسشهایی که با آن روبرو هستیم، همچنان بدون پاسخ خواهند ماند. نوعی از ارزیابی که اگر فارغ از کینهتوزی و پذیرفتههای بیاساس صورت گیرد، ما را با حقایق تازهای روبرو خواهد ساخت.
شخصيت قوام بسيار جنجال بر انگيز است در دو دوره از نخست وزيری او دو جنبش گيلان و آذربايجان دو جنبشی که قالب چپگرايان ايرانی ازآنها به عنوان جنبش های ملی نام ميبرند، به خاک و خون کشيده شده است. مطمنم که پس از انتشار کارت جنجالی به پا خواهد شد.
برايت آرزوی موفقيت ميکنم و بار ديگر از وقتی که در اختيار اين گفتگو قرار دادی صميمانه متشکرم.
کورش لاشایی و تجربهی انقلاب
نظری به نگاهی از درون به جنبش چپ ایران *
حمید شوکت را باید، به گمان من، یکی از برجستهترین شخصیتهای جنبش چپ جدید ایران دانست. چند سال پیش، با نشر جلد اول نگاهی از درون به جنش چپ ایران در راهی نو و نکوهیده، اما مهم و پرفایده گام گذاشت. به علاوه، در کتاب کنفدراسیون جهانی برای نخستین بار تاریخ این جنبش دانشجویی را مورد بررسی جدی قرار داد. از آن زمان تاکنون او نه تنها این گفتوگوها را خود ادامه داده، بلکه دیگران نیز، شاید به تألی و تأثر، به تدارک آثاری مشابه همت کردهاند. تاریخ کنفدراسیون هم مورد عنایت بیشتری قرار گرفت. گرچه هنوز روایتی جدیتر و جامعتر از کتاب او به بازار راه نیافته است .
شوکت جوان بود که در سال 1967 به آمریکا آمد. دبیرستاناش را هم هنوز تمام نکرده بود. عرقش خشک نشده، به یکی از سازمانهای ی پیوست که تار و پودش دانشجویی بود و در برکلی به همت پنج نفر از فعالان دانشجویی شکل گرفته بود و با این حال، به جد، خود را نماینده راستین طبقهی کارگر ایران میدانست. البته در آن زمان طبقهی کارگر ایران، بیآنکه خود بداند، از اینگونه رهبران در فرنگ نشسته فراوان داشت. در هر حال، شوکت پس از مدتی کوتاه به دستور همین سازمان راهی اروپا شد. درس و مدرسه طبعاً محلی از اعراب نداشت. اقامتش در اروپا هم دیر نپایید. مخفیانه به ایران بازگشت که در آن روزها کاری سخت خطرناک بود. اما شوکت همواره در انجام کارهای پرمخاطره پیشقدم بود . حرف و عملش هم همواره یکی بود.
سازمانی که به آن پیوسته بود ایران را صحنه اصلی مبارزه میدانست و او نیز به سودای وفاداری به این محمل نظری، در اولین فرصت به ایران رفت. چند صباحی مخفیانه در تهران زندگی کرد. واقعیات جامعه را با پندارهای ایدئولوژیکش ناسازگار یافت. آنچه سازمان او در باب توش و توان نیروهای انقلاب و طرفداران سازمان در ایران گفته بود با واقعیات تضادی تکاندهنده اشت. گروههای دیگر خارج از کشور هم به همین سیاق عمل میکردند. البته اغراق این گروهها در باب میزان نفوذشان در ایران ویژه گروههای ایران نبود. از زمانی که نچائف روسی در اواسط سده نوزدهم راسله عملی برای یک انقلابی را نوشت، گروههای زیرزمینی و انقلابی که اغلب هم از همین رساله الهام میگرفتند، از کاهی کوهی میساختند و به هزار و یک ترفند و شگرد خودفریبانه، نفوذ اندکشان را در مردم عظیم جلوه میدادند . اما به رغم این سنت نامرضیهی تاریخی، شکافی که به گمان شوکت میان شعارهای سازمان و واقعیتها وجود داشت پذیرفتنی نبود. به همین خاطر، اقامتش در ایران مستعجل شد. به اروپا بازگشت. میخواست دیدهها و دریافت های تازه خود را که همه ریشه در واقعیات جامعه داشت، با همسنگرانش در میان بگذارد. اما کسی را گوش شنوا نبود. رفقا به فرمولهای انقلابی که در زرادخانههای نظری چینی و شوروی و حتا آلبانی فلاکتزده صیقل یافته بود، دل خوش کرده بودند و واقعیتهای عینی مزاحم را برنمیتابیندند. شوکت هم نه تنها به ندای وجدان خود عمل کرد و از گروه جدا شد، بلکه در این کار، راه دشوارتر را برگزید. به جای غزلت بیدردسر، جزوهای جنجالی نوشت که عنوانی سخت بامسما داشت. نامش زمین بیحاصل بود و کژیهای کار سازمان و کاستیهای منش آن را برمیگفت و خشم و لعن رفقا” را برانگیخت. آن روزها جنبش چپ نظریه مارکسیستی را تنها تفکر علمی زمان میدانست و گرچه در علم، به معنای متعارف آن، تجدید نظر دایمی در ارکان اندیشه و فرضیات مقبول تنها راه پیشرفت و ترقی است، اما در قاموس علم مارکسیستهای ایرانی، هیچ گناهی بدتر از تجدید نظرطلبی نبود. به علاوه ، هر کسی به مصاف جزمیات حاکم بر مشی و تفکر این گروهها میرفت هزار و یک برچسب میخورد. کمتر کسی هم میتوانست بیدردسر، و بیآنکه به وادادگی” متهم شود، از گروه کناره بگیرد. شوکت البته این رسمهای ناشایست روزگار را خوب میدانست، اما با این حال در زمین بیحاصل تجربیات تلخ خود را به زبانی سخت سنجیده و معقول، بازگفت. در آستانه انقلاب به ایران رفت. بار دیگر وارد گود ت شود. این بار در سلک طرفداران چپ دموکراتیک بود. وقتی یورش رژیم علیه مخالفانش اوج گرفت، حمید هم چارهای جز بازگشت به آلمان نداشت. سبک و سیاق تالیفات شوکت در چند سال اخیر را میتوان در چند و چون آن فعالیتهای ی دوران جوانیاش سراغ کرد. او در عمل بیباک و پاکباخته و در عرصه نظر، کنجکاوی همیشه شکاک بود. جزمیات را آسان برنمیتابید. در عین حال سختکوش و منضبط بود. در همه کار انصاف را رعایت میکرد. بالاخره اینکه فعالیتهای ی را همواره از منظری تاریخی و نظری مینگریست. همه این خصوصیات را در سه جلدی که تاکنون از نگاهی از درون به جنبش چپ ایران چاپ شده سراغ میتوان گرفت .
نخستین کتاب در این سلسله پرمایه، گفتوگوی حمید شوکت با مهدی خانبابا تهرانی بود. انتخاب تهرانی به عنوان نقطه آغاز این طرح سخت شایسته و بایسته بود. البته بودند کسانی که در همان زمان به این انتخاب ایراد میگرفتند. یکی میگفت تهرانی تکرو بود. دیگری به انحلالطلبی” متهمش میکرد. آن سومی خود را بیشتر از تهرانی مستحق چنین گفتوگویی میدانست. شوکت به این ایرادات وقعی نگذاشت و حق هم با او بود. از سویی، تهران نزدیک به نیم قرن در کانون تحولات چپ جدید ایران بود. به علاوه، در نتیجه حملات و تبلیغات ساواک، نام و چهره او با جنبش مخالفان خارج از کشور عجین شده بود. بالاخره اینکه به گمان من اغراق نیست اگر بگوییم هیچ کس به اندازه تهرانی شاهد و ناظر و اغلب درگیر فراز و فرودهای چپ جدید ایران نبوده است. کیست که از نزدیک کیانوری و رجوی، خسرو قشقایی و یوشکا فیشر وزیر امور خارجه کنونی آلمان را بشناسد و در 28 مرداد در تهران، در اوج انقلاب فرهنگی در چین و در گرماگرم انقلاب اسلامی در تهران بوده باشد؟ به علاوه، در روزگاری که هنوز بر گفتن نقطه ضعفها و خطاها و حتا قانونشکنیهای جنبش گناهی نابخشودنی محسوب میشد، تهرانی با صداقت و شجاعتی ستودنی، بخش مهمی از آنچه را که در این زمینهها میدانست برای ثبت در تاریخ بازگفت. بالاخره اینکه آنان که بخت دوستی پایدار با تهرانی را داشتهاند میدانند که او سوای تجربیات و مشاهدات و ملاحظات ی بیبدیلاش، در عین حال قصهگویی پراستعداد هم هست . کلامی به غایت شیرین و ظنزی سخت تیزبین دارد. نگاهش به جهان و انسانهای اطرافش بیشتر به منظر رماننویسی قابل میماند. ذهنش جوشنده و جوشدهنده است. نزد او آنچه در نقد ادبی جریان سیال ذهن” خواندهاند نه دستاوردی در سبکشناسی رمان که وصف بافت حرفهای همیشه شنیدنی یومیه اوست .
در کتاب دوم این مجموعه شوکت به سراغ شخصیتی یکسره متفاوت رفت. کشکولی از جمله فعالانی بود که جانباختگی و دلیری و فرمانبردای از تشکیلات مهمترین سرمایه یشان بود. همانطور که خود بارها به صراحت و صداقتی دوستداشتنی برمیگوید: او بیشتر اهل عمل بود و به ظرافت بحثهای نظری یا دقایق دستهبندیهای ی عنایت چندانی نداشت. به علاوه او از تبار عشایر بود و در نهضت جنوب” و جنبش کردستان” شرکت جسته بود. همان طور که جنگ داخلی اسپانیا برای نسلی از مارکسیستهای جهان اسطوره رمانتیک زمان بود و در هالهای از افسانه و امید درپیچیده بود، قیام عشایر هم اسطوره رمانتیک چپ جدید ایران بود و لاجرم ذهن و زندگی کشکولی به اعتبار نقشش در این قیامها، اهمیتی دوچندان مییافت کتاب سوم مجموعه نگاهی از درون به جنبش چپ ایران گفتوگویی است با چهرهای یکسره متفاوت از تهرانی و کشکولی. کتاب به گمان من، از چند جنبه اهمیتی ویژه دارد. قبل از هر چیز، مستتر در مضمون و عنوان این کتاب، تعریف تازه و موسعی از مفهوم جنبش چپ” سراغ میتوان کرد. نزد اغلب مارکسیستها، مفهوم مألوف جنبش چپ” و تاریخش ابعاد و حدود و ثغوری یکسره ایدئولوژیک پیدا کرده بود. این مارکسیستها همواره در کاربرد واژه رفیق” دقت و وسواسی حیرت آور داشتند و آن را چون نشانی ممتاز، مختص و برازنده تنها کسانی میدانستند که از هزار و یک صافی ی و عقیدتی گذشته بودند. تاریخ جنبش چپ هم، نزد این مارکسیست ها حریم خلوت همین رفقا بود و لاغیر. انسانها، به قول لاشایی در همین کتاب یا مبارز نستوه” (و لاجرم رفیق”) بودند یا خائنهای مرتد” و تاریخ جنبش چپ هم چیزی جز ذکر مناقب دلاوری های گروه اول نبود. ذهن و زندگی کسانی چون پارسانژاد، نیکخواه و لاشایی تا زمانی که در موضع مخالفت با رژیم و پاسداری از اندیشههای پیشین خود بودند، چشم و چراغ جنبش به شمار میرفتند. اما درست در لحظهای که هر یک، به دلایل وشرایطی متفاوت نظرات ی و مواضع نظری خود را تغییر دادند، ناگهان از حلقه رفیقی، و لاجرم از گردونه تاریخ جنبش چپ رانده شدند. هبوطشان کامل بود. نامشان، چون شیطان، جز به لعن و آن هم به اجمالی تمام، ذکر نمیشد. به هر یک برچسب واداده” میزدند و به مدد مخدر همین واژه، از کاوش در علل بالقوه اجتماعی، تاریخی و نظری تجدید نظرهای” این افراد سرباز میزدند. رفتار ناشایست رژیم با این افراد، و کوشش در ترغیب آنها به مشارکت هرچه بیشتر در اقدامات تبلیغاتی و گاه اطلاعاتی به نفع رژیم دقیقاً آب به آسیاب مطلق اندیشی مارکسیست ها میریخت. البته از این برخوردهای غریب، چندان هم نباید تعجب کرد. در تاریخنگاری کشورهای توتالیتر، وقتی کسی مغضوب میشد، ناگهان در جا انگار موجودیت تاریخی خود را نیز از دست میداد. ذکر نامش منع و جرم میشد. حتا عکسهای قدیمی را هم دستکاری میکردند و شخصیت محبوب دیروز و مغضوب امروز را به مدد قلمی یا ذرهای اسید، از صحنه عکس – و به گمانشان از صحنه تاریخ- حذف میکردند. در ذهنیت جنبش چپ هم گویی فرایندی مشابه صورت میگرفت. عناد برخی از روشنفکران چپ مسلک با شخصیتی چون نیِکخواه در حدی بود که وقتی دادگاه اسلامی، در عین بیعدالتی و با نقض بدیهیترین حقوق انسانی، نیکخواه را به جوخه اعدام سپردند، برخی از آنان، به جای تقبیح این عمل گناهان نابخشودنی نیکخواه را برشمردند. گفتوگوی شوکت با کورش لاشایی گامی است ستودنی در جهت اصلاح این روایت استبدادی و توتالیتر از تاریخ. انگار برای نخستین بار دست کم بخشی از جنبش چپ بر آن شده که با صبر و ادب، فارغ از پیشداوری و بغض، ذهنیت کسانی را که زمانی در درستی مشی ی چپ شک کردند بکاود. شکی نیست که این کاوش، همانطور که از مضمون برخی از پرسشهای شوکت هم برمیآید، به معنای پذیرفتن همه اجزاء این ذهنیت و تجدیدنظرهای” آن نیست. به گمان من این تجدیدنظرها” به اندازه دلاوریها و دلیریهایی که کسانی که تا پای جان در افکار خویش ثابتقدم ماندند بخشی از تاریخ جنبش چپ اند. اگر ایران زمان مصاحبه لاشایی با تلویزیون، جامعهای دمکراتیک میبود، یا اگر چپ جدید ایران در آن زمان به دمکراسی واقعی باور میداشت، آنگاه بحثی که قاعدتاً در مورد نظرات جدید لاشایی در آن زمان درمیگرفت مضمونی بیش و کم شبیه مطالب همین کتاب میداشت. به دیگر سخن، شوکت نقصی در تاریخ ی معاصر را با تاخیری چهل ساله برطرف کرده است .
به علاوه لاشایی نیز خود از چند جنبه شخصیتی، استثنایی است. هم نظریهپرداز بود، هم اهل عمل. از نوجوانی درگیر مسایل ی شد. برای ادامه تحصیل به آلمان رفت و درس طبابت خواند. اما دیری نپایید که نه تنها طبابت که همسر و فرزندان خود را واگذاشت و به یک انقلابی حرفهای” بدل شد. در ایجاد سازمان انقلابی حزب توده ایران نقشی اساسی داشت. چندین بار به چین سفر کرد. آنجا تعلیمات نظامی و ایدئولوژیک میدید. حتا یک بار با مائو هم، که دیگر پیر و وامانده شده بود، دیدار کرد. از چین به اروپا رفت و سخت مترصد بازگشت به ایران بود. وقتی شنید شریفزاده و ملا آواره در کردستان علیه دولت قیام کردهاند، فرصت را غنیمت دانست، و چون شریفزاده به کوه و کمر” زد و با کمک طالبانی، از مرزهای آن کشور، به کردستان ایران وارد شد. پس از تحمل شدایدی بالاخره به گروه شریفزاده پیوست. آنجا دریافت که قیام پرآوازه کردستان در واقع همان گروه بیستنفری شریفزاده است که بیشتر هم شبانهروز، بار گرانی بر دوش، در کوهها و درهها حرکت میکردند، مبادا با نیروهای نظامی ایران برخوردی پیدا کنند. در وصف دشواریهای این دوران زندگیاش همین بس که میگوید: برخی اوقات هم شانس میآوردیم و در طویله روستاییان بساطمان را پهن میکردیم .»
چند صباحی با گروه شریفزاده ماند و آنگاه برای جلب نیروی بیشتر برای این جنبش به اروپا رفت. در بازگشت به عراق بود که شنید یکی دو روز بعد از رفتنش از کردستان، قیام شریفزاده هم، شکست خورد و او خود در یک نبرد مسلحانه درگذشت. ملا آواره به جوخه اعدام سپرده شد. ولی لاشایی کماکان مترصد بازگشت به ایران بود. یکی از ارکان جهانبینی سازمانی که رهبریاش را بر عهده داشت همین باور بود که رهبران حزب توده خائناند چون صحنه اصلی مبارزه، یعنی ایران را واگذاشته و به خفت مهاجرت در اروپای شرقی تن در دادهاند .
این بار برای بازگشت به ایران راهی شیخنشین ها شد. میخواست به سلک کارگران دربیاید که آمد. طبیب تحصیلکرده کتاب خواندهای چون او، از صبح تا شب، در گرمای طاقتفرسای شیخنشینها چون کارگری ساده و بیسواد زحمت میکشید تا شاید در میان این کارگران واقعی همکیش و همسنگری بیابد. مهمتر اینکه میخواست در میانشان بر بخورد و بتواند از این راه به ایران بازگردد. در هر دو کار ناکام شد اما سودای رجعت به قوت خود باقی بود. انگار به جد باور داشت که بدون او انقلاب ایران و طبقه کارگر بیرهبر و سرپرست خواهد ماند. تلاشهایش برای بازگشت به گمان من در آن واحد حماسی و تراژیکاند. گاه یادآور داستان دون کیشوتاند و زمانی طنین اسطوره سیزیف را در آنها سراغ میتوان گرفت. بالاخره هم با پاسپورت جعلی، در کت و شلواری شیک و ایتالیایی، عینک تیرهای برچشم به نام تاجری عرب به تهران وارد شد .
اما در تهران زود دریافت که سازمان به ظاهر پرطمطراقش از چند نفر بیشتر تشکیل نمیشود. آنها نیز چون او بیشتر از شاگردان ممتاز دانشگاهی بودند. یکی معمار بود و دیگری، چون لاشایی، طبیب و امکاناتشان سخت محدود بود. حتا جایی برای او که رهبر سازمان بود تدارک نکرده بودند. این واقعیات، در کنار واهمههای بینام و نشان زندگی مخفی خللی در ایمانش آورد و به حیرتش واداشت. به علاوه، به سرعت به نادرستی مشیای که برای سازمان برگزیده بود معتقد شد. تردیدهایش را با همان چند رفیق دیگر در میان گذاشت. میگوید حتا کار تهیه گزارشی در این زمینه را آغاز کرده بود. رفقا کوشیدند متقاعدش کنند که اینگونه تردیدها در ذهن کسانی که تازه به ایران بازگشتهاند طبیعی است. میگفتند با گذشت زمان و عمل انقلابی، ایدئولوژی انقلابی هم بر این ضعفهای عقیدتی و بورژوایی” چیره خواهد شد و تردیدها هم همه از میان رخت برخواهند بست. لاشایی میگوید این استدلالها متقاعدش نکرد. اما به جای پیروی از ندای ذهن به شک افتاده خویش به فعالیتهای خود ادامه داد.
در واقع حتا از سالها پیش، زمانی که در اروپا در جلسه کادرها” شرکت داشت خوره این تردیدها به جانش افتاده بود. آن زمان هم بالمال به فعالیت خود ادامه داد. همین تسلیمهای مهم زمینه تسلیم بعدی را فراهم کرد. شاید حتا تسلیمهای اول نطفه اصلی تسلیم دوم شد .
به رغم این تردیدها، واقعیت این بود که در تهران نه کاری داشت، نه جایی. قرار شد به عنوان تزریقاتچی سادهای در یک داروخانه کاری بجوید. اما تلاشش در جهت یافتن مسکن به دام پلیسش انداخت. چند روزی کتک خورد تا سرانجام هویت واقعی خود را برملا کرد. به علاوه تصمیم گرفت با رژیم شاه از در آشتی درآید. میگوید حتا پیش از بازداشت هم میدانست که مشی سازمان نادرست است و کسانی چون او گره بر باد میزنند. اما جرات پیروی از حکم عقل را نداشت. سیلی زندانش جراتش داد. قرار شد در مصاحبهای تلویزیونی، اصلاحات رژیم شاه را بستاید و خط مشی مخالفان را بنکوهد. شرط آزادیاش همین مصاحبه بود . مصاحبه پخش شد و از همان ایستگاه تلویزیونی آزادش کردند و مرحله تازهای از حیاتش آغاز شد و ناگهان مبارز نستوه” دیروز به خائن و مرتد”ی منفور بدل شد. خواهرش آن روزها مدیر کل تشریفات دربار بود. هم او اسباب دیدار لاشایی را با علم فراهم کرد. لاشایی میگوید آن روزها در ایران هر کس محتاج پشتیبانی بود. علم هم پشتیبان او شد. جالب اینجاست که علم، به رغم شهرت سویی که در زمینههای مالی داشت، انگار در انتخاب اطرافیان خود سلیقهای خوش داشت. از عالیخانی و باهری تا خانلری و رسول پرویزی، همه به حمایت او مستحضر بودند و لاشایی هم از آن پس به این صف پیوست .
مدتی از هرگونه فعالیت ی کناره گرفت. چندی مدیرعامل یک شرکت صنعتی بزرگ شد. اما وسوسه ت دوباره به جانش افتاد. بار دیگر وارد گود شد. حال دیگر سودای قدرت داشت نه انقلاب. به این نتیجه رسیده بود که شترسواری دولادولا” نمیشود. ریاست لژیون خدمتگزاران بشر را به عهده گرفت. طرفه اینکه او سالها به هر دری میزد تا به میان زحمتکشان ایران برود، اما هنگام آزادی از زندان از طبابت چشم پوشید چون حاضر نبود دوسال خدمت در سپاه بهداشت” را در روستایی بگذراند. ریاست لژیون را قدمی درستتر میدانست. میگفت با این کار انگار به بهشت موعدی رسید که پیشتر از طریق سازمان انقلابی در طلبش بود. مقتقد بود از این راه میتوانست در زندگی روزمره هزاران ایرانی فرودست تغییرات مهمی ایجاد کند .
در کنار لژیون، شاید هم به سان جزیی اجتنابناپذیر از آن، به کارهای ی وارد شد. مسئولیت تدوین بخشی از تاریخ سلطنت پنجاه ساله پهلوی را به عهده گرفت. به علاوه، در تدوین فلسفه دیالکتیکی انقلاب سفید هم نقشی مهم داشت. شرح هرچند اجمالیاش از چند و چون این ماجرا، و تنشهای پشت پرده میان دار و دسته علم و هویدا، جنبههایی از بافت قدرت زمان شاه را نشان میدهد. بالاخره وقتی که محمد باهری زمام امور حزب رستاخیز را در دست گرفت، لاشایی طرف م دایمیاش بود .
البته به رغم همه این فعالیت ها، ساواک گویا هنوز نظر خوشی به لاشیی نداشت و بر این باور بود که او در بازجوییهای خود همه اطلاعاتش را صادقانه دراختیار بازجویان نگذاشته است. ظاهراً این بیاعتمادی یکسره هم بیاساس نبود. لاشایی خود تصریح دارد که اطلاعات حساسی را که میتوانست به بازداشت کسی منجر شود از ساواک پنهان نگاه داشت. به رغم مخالفتهای ساواک، صندلی وزارت هر روز بیشتر دستیافتنی مینمود. پیروزی انقلاب اسلامی طبعاً بنیاد این انتظارات را برانداخت. به علاوه با اعدام نیکخواه، لاشایی هم احساس خطر کرد. مخفی شد و پس از چندی مخفیانه از ایران گریخت. به آمریکا رفت و زندگی نویی، یکسره به دور از قیل و قال ت آغاز کرد. طبابت را از سرگرفت. این بار رشته روانپزشکی را برگزید و شاید این انتخاب با وضعیت خودش بیربط نبود. کفایت ذاتیاش بار دیگر به کمکش آمد. پس از مدتی ریاست پزشکان بیمارستان بزرگی را بر عهده داشت. علاوه بر طبابت گاه نقاشی هم میکرد. بیست سالی سکوت و عزلت گزید تا آنکه حمید شوکت به سراغش رفت .
از مضمون پرمغز گفتوگوهایش با شوکت آشکارا برمیآید که سالهای سکوت را به غور و تأمل در تجربیات گذشته خویش گذرانده است. از سویی بیش از پیش به درستی و حقانیت تاریخی راهی که در زندان انتخاب کرده بود ایمان پیدا کرده است. در عین اینکه به جنبههای مهمی از مشی ی مخالفان آن روزگار ایراد میگیرد، با این حال برخی از تحلیلهایش از مسایل اجتماعی و شخصی کماکان بر گرته گاه رنگ باخته همان مارکسیسم چینی استوارند. این دوپارگی را در توضیح و توجیهش از مصاحبه تلویزیونیاش هم سراغ میتوان کرد. از سویی به شکلی نیمبند از رژیم شاه دفاع میکند. میگوید در تهای نفتی مستقل بود. معتقد است شاه منادی جنبههاییی از تجدد هم بود. جنبههایی از این تجدد خواهی را برمیشمرد. به همین خاطر، در عین طرح ایراداتی جدی بر عملکرد رژیم، دفاعش از رژیم را مشروع میداند. در مقابل بخش مهمتری از حقانیت عمل خود را در کارنامه سیاه رژیم اسلامی سراع میکند. میپرسد آیا بخشی از مسئولیت این همه کشتار به عهده کسانی نیست که با رژیم شاه جنگیدند؟ این جنبه از استدلال او، به گمان من، بر پایههای چندان محکمی استوار نیست. شاید کانت، فیلسوف بلندآوازه آلمان نخستین کسی بود که نشان داد مشروعیت عمل اخلاقی قایم به ذات آن عمل است. به دیگر سخن، این مشروعیت را نه میتوان به ترس از داغ و درفش (و بهشت و دوزخ) تاویل کرد نه به پیامد تحولات آینده که در زمان عمل، در هر حال، هیچ کس از آن خبردار نیست . به دیگر سخن، تالی استدلال لاشایی این نتیجه است که اگر رژیم اسلامی به خواسته های دمکراتیک مردم وفادار میماند و کارنامهای چنین سیاه به جای نمیگذاشت آنگاه دیگر اقدامات او هم حقانیت تاریخی نمیداشت .
البته حمید شوکت در همه حال، و به ویژه در این زمینه، پاسخهای لاشایی را از منظری سخت سنجیده و دقیق برمیرسد. گاه چون دوستی که با دوستی دیگر گپ میزند نکتهای را پیش میکشد، و زمانی به لحن یک مستنطق سخن میگوید. در عین حال هرگز به نظرم، از جاده انصاف و ادب خارج نمیشود. انگار وجدان آگاه و بیدار ما خوانندگان است. پرسشهایی را که در خواندن کتاب به ذهنمان خطور میکند او به نیابت از ما، پیش میکشد. حتا از طرح پرسشهای ضروری که بالقوه میتواند به لاشایی گران بیاید تن نمیزند. هرگز هم در موضع تهاجم یا هتاکی قرار نمیگیرد. لاشایی هم در مقابل با سعه صدری به راستی ستودنی، و در عین حال با صراحتی دوستداشتنی، همه پرسشها را پاسخ میگوید. در واقع میتوان گفت که مستتر در بافت این روایت، آداب نزاکتی به غایت دموکراتیک، روشنگر و منصفانه از گفتوشنود و مباحثه ی جدی است که نه آسانگیری و رسم مألوف ماستمالی” کردن مباحث را برنمیتابد ونه جزماندیشی و هتاکی را .
شاید مهمترین درس این کتاب در این نکته نهفته است که اگر نسل روزبهها و دکتر یزدیها جوهر تاریخی تجربیاتشان را، فارغ از خودستایی و جزماندیشی، برای نسلهای بعدی به ارمغان میگذاشتند، چه بسا که این نسلها اشتباهات پیشینیان را تکرار نمیکردند. تاریخ را تنها بیخبران و بیخردان تکرار میکنند. در مقابل، فرزانگان فرهیخته آن را نقشه پندآموز و راهگشای آینده میدانند. نگاهی از درون به جنبش چپ ایران نمایی است کوچک و خواندنی از راه و چاه گوشهای از این نقشه. نسل ما و آیندگان وامدار همت شوکت و بزرگواری تهرانی و کشکولی و لاشایی هستند. اجرشان مشکور و کارشان مستدام .
نگاهی به رابطه "گروه های چپ" و "احزاب اسلامی" در زندان پلچرخی.
یکی از بد ترین شرایط زندان که "چپ" با آن مواجه بود، هم سلول بودن آن ها با احزاب اسلامی، به ویژه سران و سازمان دهندگان متعصب این احزاب در درون زندان بود. در واقع، سران و سازماندهندگان احزاب اسلامی برای چپ زندان در درون زندان ایجاد کرده بودند و شرایط آن را دو چندان برای آنها دشوار ساخته بود. هرچند، گروه های جهادی نیز مانند گروه های چپ از سختی ها و مصیبت های زندان بی نصیب نه بودند؛ زیرا آن ها نیز تحتِ خشونت، تحقیر، توهین، شکنجه و آزار قرار داشتند و شماری زیاد از اعضای آنها نیز به دار زده شده، گلوله باران و زنده به گور شدند. اما گروه ها و سازمان های "چپ" افزون برهمهی این مصیبت ها و خشونت ها، از یک مصیبت دیگری نیز رنج می بردند، رنج که روزمره با آن دست و گریبان بودند، رنج هم زنجیر بودن با اسلامگرایان شریر و ستیزه جو، رنج از رفتار کینه توزانه و خصومت آمیز روزمره آنها. در واقع موجودیت گروه های اسلامی متعصب و دگر ستیز در اتاق های عمومی باعث آن شده بود که برای چپ فضای تنفس تنگ تر و امکان دسترسی به ابتدایی ترین حقوق انسانی سخت و محدودتر شود .
پنج وقت نماز جماعت، بویژه آذان نماز صبح و خواندن سوره های دراز با آواز بلند واقعآ آزار دهنده بود. چون اکثر از رفقای چپ با استفاده از فضای سکوت شبهنگام تا ناوقت ها کتاب می خواندند و یا پنهانی چییزهای می نوشتند، یا از آنچه می خواندند یادداشت بر می داشتند، همین که چشم فرو می بستند و به خواب می رفتند، با صدای آذان صبح دو باره از خواب بیدار می شدند. با اینکه چپ می کوشید با "گروه های اسلامی" برخورد و روابط احترام آمیز داشته باشند، برخوردی که در برخی از حالت ها به شدت سازشکارانه و مماشات گونه بود. این در حالی بود که اعضای گروه های اسلامی کم ترین درک از رفتار انسانی نداشتند. نه تنها آن را ارج نمیگذاشتند، بلکه آن را ناشی از ترس گروه های چپ میپنداشتند.
ملاهای متعصب و سازماندهندگان گروه های جهادی در درون زندان با استفاده از هر مناسبتی، چه در دعای پس از پنج وقت نماز جماعت، و چه در جریان درس های تفسیر قرآن، هر روزه به اعضا و "طلبه" های خود می گفتند: " با کافران، مرتدان و بی دینان دوستی نه کنید. زیرا پیامد دوستی با کافران مرتد و از دین برگشته عذاب آتش جهنم است". واضح بود که هدف شان از "کافران بی دین، مرتد و از دین برگشته" اعضای گروه های چپ بودند. این گونه زهرپاشی دینی برعلیه گروه های چپ کار هر روزه آنها بود.
البته ما از آنها انتظار "دوستی" نداشتیم. اما به عنوان زندانیان ی به این باور بودیم که اگر با هم "دوست" بوده نمی توانستیم، دست کم به عنوان زندانیان هم زنجیر، دشمنی با همدگر را در اولویت قرار ندهیم. واقعیت تلخ اما این بود که گروه های جهادی بیش از "خلق و پرچم "، از "شعله یی ها" نفرت داشتند و از هیچ گونه فتنه گری بر علیه آنها دریغ نمی کردند. البته گروه های جهادی تنها به زهرپاشی دینی علیه گروه های چپ بسنده نمی کردند، بلکه افزون بر آن، با بهانه های گوناگون تلاش می کردند زمینه برخورد و رویا رویی فزیکی را نیز با آنها مساعد سازند. عناصر اوباش و ولگرد را، که شمار شان در بین گروه های جهادی کم نبود، بر علیه ما بر میانگیختند تا زمینه جنگ و دعوا را فراهم سازند. گروه های چپ، برای جلوگیری از فتنه گری و رویارویی فزیکی، اکثراّ ناگزیر بودند کوچه بدل کنند، تا به آنها فرصت ندهند فتنه برپا کنند. البته این کوچه بدل کردن همیشه ممکن نبود. گاه گاه وضعیتی ایجاد میشد که کاسه صبر بکلی لبریز و برخوردها اجتناب ناپذیر میگردید. سرها میشکستند و برخورد های شدید گروهی اتفاق میافتاد.
خطر این وضعیت بویژه در اتاق های عمومی، اتاق های که تعداد چپ در آن انگشت شمار و گروه های جهادی به ده ها نفر می رسیدند، زیاد بود. حتا در اتاق های که "تناسب نیرو" وجود داشت، گروه های جهادی رفتار فتنه برانگیز و تعرضی داشتند، به گونه ای که چپ را به خاموشی, انتخاب "روش های احتیاط آمیز", حتا سازشکارانه, وامیداشتند.
به باور من یکی از دلایل که "چپ" را در این چنین موارد به خاموشی وا می داشت، پارچه پارچه بودن آنها بود. چپ موضع مشترک ی و فکری نه داشتند. افزون بر اختلاف روی مسایل "ایدیولوژیک"، در باره "شکل برامد" در جامعه، (برامد "اسلامی" یا "دموکراتیک") اختلاف نظر جدی داشتند. چون اکثریت مطلق "چپ"ها (سازمان آزادی بخش مردم افغانستان "ساما" و سازمان رهایی) برامد "اسلامی" داشتند، با در نظرداشت "خط مشی" سازمانی خود باید "فرهنگ" و "ارزش های اسلامی" را حرمت می گذاشتند. در ختم قرآن و پنج وقت نماز جماعت و غیره باید شرکت می کردند. برخلاف، گروه های چپ که طرفدار برامد "دموکراتیک" بودند (سازمان وطن پرستان واقعی "ساوو"، اخگر، پیکار، عیاران خراسان) مخالف این گونه موضع گیری بودند. آن ها پابند نمازخواندن و شرکت در ختم قرآن نبودند و در آن شرکت نمی ورزیدند. این امر باعث می شد که در برخی از حالت ها بین گروه های چپ فاصله ایجاد شود و به "صف واحد" شان در برابر گروه های جهادی آسیب برساند و آنها را در وضعیت دشوارتری قرار دهند.
البته تنها این گونه بدرفتاری گروه ها نبود که فضای زندان را برای ما تنگ تر ساخته بود; تمام جاسوسان و خبر چینان آشکار و پنهان، به شمول باشی های اتاق ها، از درون گروه های جهادی ساخته و برگزیده شده بودند. باشی های هر اتاق، که نماینده زندانبانان در داخل اتاق ها بودند، بدون استثنا اعضای جمعیت اسلامی، حزب اسلامی، حرکت اسلامی و "اسلامی" های دیگر بودند. (البته انگشت شماری از چپ های ما نیز وارد این حلقه سیاه شده بودند که من در یادداشت های خود در باره آنها نوشته ام). این خبرچینان نقش "سی سی تی وی" اداره زندان را داشتند که در هر اتاق جاگذاشته شده بودند. اداره زندان به واسطه آنها از کوچک ترین حرکت زندانیان نیز آگاهی می یافت. این "آنتن ها" و سی سی تی وی"ها داخل اتاق های زندان دست و پای همه، بویژه چپ، را بسته بود. اداره زندان، داشتن قلم، کاغذ و کتابچه را که جرم کلان پنداشته می شد، از طریق همین "سی سی تی وی"ها کنترول می کردند.
اینکه گرامشی، روزا لوگزامبورگ و دها زندانی نامدار دیگر در شرایط
زندان های فاشیستی توانستند بهترین و ماندگار ترین آثار شان را در زندان بنویسند، در پهلوی توانایی های بزرگ شان، نشان دهنده تفاوت شرایط زندان آنها با زندان پلچرخی نیز است. خاد در زندان پلچرخی، از طریق گماشته ها و جاسوسان خود، شرایط بسیار سخت و شدید را بر همه زندانیان، بویژه زندانیان چپ، اعمال کرده بود. حتا اگر با توته ها و بریده های پنسل به روی زر ورقه های سگرت یادداشت می نوشتند، نگهداری دیر هنگام آن ممکن نبود. زیرا در تلاشی های عمومی اتاق ها و یا در اثر راپورهای گماشتگان و جاسوسان خاد، به دست خاد می افتید.
من در زندان نقد کوتاهی را در باره حزب کمونیست چین و "اندیشه های مائوتسه تنگ " نوشته بودم. آن را به یکی از زندانیان هم سلولم، که امروز اهمیت تاریخی"جریان شعله جاوید" را عقده مندانه تا سطح (مرده باد! و زنده باد! پارک زرنگار فرو می کاهد)، امانت دادم. اما با دریغ، که آن نوشته به زودی سر از (دفتر اطلاعات) زندان در آورد. چشم و گوش این خبرچینان گماشته شده به این خاطر بیشتر متوجه چپی ها بود که "خاد" تنها فعالیت آنها را در درون زندان "خطرناک" می پنداشت. با اینحال، تلاش می کرد پیوسته آنها را زیر نظر داشته باشند. ارزان ترین شیوه ی کنترول و نظارت این بود که از درون زندان، زندانیان جهادی و غیر جهادی را جذب و به کار بگمارند.
در وقت تفریح، ورزش و آفتاب گرفتن هم با آنها دچار مشکل بودیم. وقتی که ما را برای یک ساعت به بیرون اتاق های مان، به یک جای مثلث مانند، می کشیدند، از بس خاک بود حتی از رفتن به بیرون بیزار می شدیم. چون کم از کم دوصد زندانی را یکجا به آن "مثلث" می کشیدند سر و روی ما با خاک یک سان می شد. باری به "برادران" پیشنهاد کردیم که برای جلوگیری از خاکباد زیاد، بهتر است وقت رفتن به "مثلث"، هرکدام ما یک آفتابه آب با خود ببریم و پیش از ورزش، زمین آن را آب پاشی کنیم. "براداران" اما پاسخ جالبی به ما دادند. گفتند: این شما هستید که خود تان را از نسل شادی می پندارید. ما را، که از خاک آفریده شده ایم، از خاک چه باک». راستی که تصور جهالت باور دینی مشکل است. ما که از "نسل شادی بودیم از خوردن خاک هراس داشتیم. اما آنها که از خاک آفریده شده بودند، از خوردن آن چه باک! خوب، "خاک خوردن" با "برادران" هم به نحوی قابل تحمل بود و یا چاره کار آن را می یافتیم. اما با شرارت، دسیسه، توطعه، سازمان دهی جنگ و دعوای فزیکی، که آنها زیاد و ما کم بودیم، چه کار باید می کردیم؟ از این هاست که قصه ها و داستان های بی شماری از این (برادران )داریم.
ادامه دارد
خاطره هایی از زندان پلچرخی
از ملا عبدالرحمان و آشنایی او با سه انقلابی چپ
ملا عبدالرحمان زندانیِ بود، که به اتهام عضویت داشتن در حرکت انقلاب اسلامی به ده سال زندان محکوم شده بود. او که از یک پا لنگ بود, به نام "ملای لنگ" زندان پلچرخی مشهور بود. این ملا یکی از تند خوترین شریرترین و بد زبانترین ملا در زندان پلچرخی بود. دل اش سر کمونیست ها همیشه پر بود. دعای بدی را که در پایان هر نماز به نشانی زندانیان چپ می خواند همیشه مایه خنده ما میشد. هرچند او دعا را به عربی می خواند و ما عربی نمیدانستیم. اما از واژه های غیر عربی ای که او در دعای خود به گار میبرد به معنی و هدف اصلی او پی میبردیم. وقتی میگفت: "لعنة الله علی الکمونیستِ ول سوسیالیستِ ول مائویستِ"، ما میدانستیم که این همه را بر سر و روی ما شلیک میکند.
ملا عبدالرحمان دشمن "کتاب های سرخ" ما بود، نگاه او به آموزش زبان انگلیسی که شمار زیادی از ما به آن مصروف بودیم نیز کمتر از کتاب های سرخِ مایه نفرت و بد بینی او نبود. به شاگردان و مقتدیان خود میگفت: "به جای اینکه این مردم از راه بی راه شده عربی بیاموزند, که زبان قرآن است و کلام خداوند به واسطه آن نازل شده است، شب و روز به دُم انگلیسی چسپیده اند". خلاصه که او انسان عجیب بود, پر از کینه و نفرت.
یادم نیست که ملا عبدالرحمان را به چه دلیلی از بین ما جدا و به بلاک اول انتقال دادند, بلاک اول در واقع جایی بود که قربانیان دژخیمان خاد انتظار روزِ تیر باران و زنده بگور شدن شان را میکشیدند. بلاک اول باشگاه محکومین به مرگ و زنده به گور شوندگان بود. ملا عبدالرحمان را نزدیک به سه یا چهار ماه در آن بلاک وحشتناک نگاه داشتند. وقتی او را دوباره به بلاک ما آوردند, دیگر او آن ملای متعصب کینه جو و ترش رو نبود. او بکلی دگرگون شده بود. هرچند فضای نفرت آلودی را که او و دیگران مانند او در اتاق های عمومی بر ضد گروه های چپ ایجاد کرده بودند، او را نمیگذاشت که آزادانه با زندانیان چپ تماس بگیرد و گفتوگو کند. اما رفتار او پس از بازگشت از بلاک اول، به روشنی نشان میداد که اگر ترس از آن فضای ایجاد شده نبود، صمیمانه آرزو داشت با زندانیان چپ بنشیند، تبادل نظر، بحث و گفت و گو کند. او را در آن چند ماهی که در بلاک اول بود با سه نفر انقلابی چپ، بشیر بهمن لطیف محمودی و نجیب کاویانی همسلول ساخته بودند; چند ماهی که به اندازه یک عمر بر او اثرگذاشته بود و به گونه ی باورناکردنی دگرگونش ساخته بود.
وقتی ملا عبدالرحمان را دوباره به اتاق ما آوردند پس از گذشتن چند روزی برای من شگفت آور بود که او دیگر ملا عبدالرحمان، آن ملای بد زبان و کینه توز و پیشانی ترش نبود. خودش کتاب انگلیسی صنف هفتم مکتب میخواند، لبخند میزد، سلام ما را هم پاسخ میداد و گاه گاه هم لغت ها و واژه های انگلیسی را که معنی آن را نمی دانیست، از من و یا هر "انگلیسی خوان" دیگر، میپرسید. من این را از زبان خود او شنیده ام که زندگی با رفیق بهمن، محمودی و نجیب بر او تاثیر ژرف و عمیق گذاشته بود. او خود میگفت: " در تمام زندگی خود انسان های با آن اخلاق و سجایای بلند انسانی ندیده بود". در چند ماهی که او با آنها یک جا بود، شاهد رویه و رفتاری از آنها بوده که از تصور اش بیرون بود. آن انسان های بزرگ و انسان دوست، به عنوان یک انسان او را به پیمانه ای حرمت گذاشته، قدر و عزت داده بودند که بهکلی از پندار ملا عبدالرحمان بیرون بود. او خود میگفت: که از شستن ظرف گرفته تا شستن لباس، او را به هیچ کاری نگذاشته بودند که دست بزند. همیشه با پذیرفتن هزار خطر برای حمام رفتن او آب گرم کرده بودند، لباس های پاک و شسته به او آماده ساخته بودند، نان خود را با او قسمت کرده بودند و هرگز مزاحم نماز خواندن و قرآن خواندن او نشده بودند. با اینحال به انسان بودن او حرمت گذاشته بودند. در عین زمان، البته با او بحث های فکری باز، صریح و روی راست هم کرده بودند و به هیچ صورت این را از او پنهان نکرده بودند که باوری به دین و اسلام ندارند.
به نظر من از این تجربه چیز های زیادی میتوان آموخت. کمونیست ها اگر "انقلاب فرهنگی" میخواهند، آن را نمیتوانند به زور سر نیزه و لوله تفنگ به اجرا درآورند. با زور، تمسخر, و استهزاء نیز نمیتوان ریشه های مذهب را خشکاند و یا کاری از پیش برد. مذهب را نمیتوان به زور از مردم گرفت و از ذهن شان بیرون کرد. حتی اگر دروازه های تمام مساجد، کلیسا ها و مندرها را ببندند و ویران کنند، مردم آن آن ها را در دل های شان خواهند ساخت و از آنها نگاهداری خواهند کرد. یگانه راهِ "انقلاب فرهنگی" برافروختن چراغ در دلها و مغزهای مردم است. این انقلاب را از "زندگی مادی" انسان ها باید آغاز کرد. به گفته مارکس اول "محیط را دگرگون باید ساخت". به همین دلیل است که در کار مارکس فعالیت سیستماتیک و نظام مند بر علیه مذهب دیده نمیشود، یا من نه دیده ام.
من با بهمن، محمودی و نجیب زیاد آشنایی نداشتم. اما باور دارم که آنها با درک آموزش های مارکس و با به کار گرفتن شیوه های بهتر و موثرتر ملا عبدالرحمان را آن گونه دگرگون ساخته بودند. واضح است که هیچ کسی را در دو یا سه ماه نه می توان از ملایی به کمونیسم کشاند. اما آن رفقای خردمند و کمونیست توانسته بودند "ملای لنگ" کینه توز را به یک مسلمان خوش خوی و خوش خلق تبدیل کنند و چرک کینه را از درون او پاک سازند. به باور من، این کار کارِ کمی نیست؛ کاری بس بزرگی است.
یاد رفیق بهمن، محمودی، نجیب، و همه رفقای جان باخته جاویدانه باد.
بیستوسوم فوریهی ۱۹۶۷ نوآم چامسکی، زبانشناس و منتقد ی سرشناس آمریکا مقالهی مفصلی را در نشریهی New York Review of Books» منتشر کرد که تا امروز یکی از مهمترین مقالههای او باقی مانده و هنوز بحثبرانگیز است: مسئولیت روشنفکران».
سال ۱۹۶۷ جنگ ویتنام در اوج خود بود و این مقالهی چامسکی بیش از هرچیز در واکنش به این جنگ ویرانگر بود که لکهی ننگی در تاریخ آمریکا باقی ماند. جنگی که بیش از ۲ میلیون کشته بر جا گذاشت، میلیونها نفر را مجروح کرد و کشوری کوچک و فقیر- ویتنام- را با خاک یکسان کرد. نیم قرن بعد از انتشار آن مقالهی بحثبرانگیز و معروف، در سال ۲۰۱۷ برای اولین بار این مقاله در قالب کتابچهای کوچک با پیشگفتاری تازه از چامسکی منتشر شد.
چامسکی مقالهی اصلی را با نقلقول از یکی از نویسندگان و متفکران محبوب خود شروع میکند: دوایت مکدونالد که بیست سال پیشتر در سلسله مقالاتی از وظیفهی مردم و بهویژه وظیفهی روشنفکران نوشت. چامسکی وقتی دانشجوی لیسانس بود این مقالات را خواند و عمیقاً تحت تأثیر استدلال و دغدغهی مکدونالد قرار گرفت. نخستین سالهای بعد از پایان جنگ دوم جهانی بود و عذاب وجدان» و احساس گناه» از آن جنگ خانمانسوز بر دوش خیلی از جوانان سنگینی میکرد.
مکدونالد در آن مقالات سؤالهای مهمی را میپرسد: سهم مردم عادی آلمان و ژاپن در شعلهور شدن آتش این جنگ ویرانگر چه بود؟ تا کجا مسئولیت داشتند یا نداشتند؟ سؤالهای مهمتر او اما انگشت اشاره را به سوی خودی هدف میگرفت: سهم ما مردم آمریکا و بریتانیا و دموکراسیهای غربی در ورود کشورهایمان به جنگ، در آن همه بمباران و وحشت و تلختر از همه در بمباران اتمی مردم هیروشیما و ناکازاکی که یکی از هولناکترین فجایع بشری بود و ماند چه بود؟ تا کجا مسئولیت داشتیم یا نداشتیم؟
نوآم چامسکی در مسئولیت روشنفکرها یک استدلال شفاف و روشن داشت: روشنفکر وظیفه دارد از مواهب و امتیاز ناشی از موقعیت، دانش و دسترسی به اطلاعات خود استفاده کند و به افکار عمومی کمک کند تا حقیقت را از دروغ تشخیص دهند.» اما اصلاً به چه کسی میتوان عنوان روشنفکر» را اطلاق کرد؟ پنجاه سال بعد چامسکی پیشگفتار کتابچهی خود را با همین سؤال شروع کرده است. کتابچهای که با عنوانمسئولیت روشنفکر این است که واقعیت را بر زبان آورد و دروغ را افشا کند» منتشر شد.
روشنفکر وظیفه دارد از مواهب و امتیاز ناشی از موقعیت، دانش و دسترسی به اطلاعات خود استفاده کند و به افکار عمومی کمک کند تا حقیقت را از دروغ تشخیص دهند.
چامسکی هنوز تعریف خود از روشنفکر» را تعریف درستی میداند: روشنفکر این موقعیت و امتیاز را دارد که دروغهای دولت را افشا کند. واکنشها را در رابطه با کنش، وقایع و انگیزههای پشت پرده بررسی و تحلیل کند. دستکم در غرب، در کشورهایی که آزادی ی امکان دسترسی به اطلاعات و آزادی بیان را میدهد گروهی از افراد چنین قدرتی را دارند. دموکراسی غربی به گروه اقلیت برخوردار از امتیاز و مواهب این امکان و آموزش را میدهد که از پشت پردهی وقایع، ایدئولوژیها، علایق طبقاتی، وارونه جلوه دادن حقیقت و . سر درآورند، یعنی از آنچه موجب میشود برداشت فعلی از تاریخ و واقعیت به خورد ما داده شود. در نتیجه وظیفهی این روشنفکران به دلیل این امتیاز ویژه، عمیقتر از مردم عادی» است. متأسفانه اما وقتی تاریخ را مرور میکنیم، بیشتر این افراد از سیستم قدرت حمایت کرده و دانش و امتیاز خود را در راه توجیه جنایت و خشونت به کار بستهاند.»
چامسکی اما چه در مقالهی اصلی که در سال ۱۹۶۷ منتشر شد و چه امروز، به مفهوم متخصص و کارشناس» مشکوک و بدبین است و تأکید میکند که منظور او از روشنفکر» به هیچ وجه افرادی نیستند که بهعنوان متخصص و کارشناس» این روزگار شناخته میشوند؛ کارشناسهایی» که به باور چامسکی تبدیل به بوروکراتهایی» در خدمت سرکوب و استعمار میشوند. بعدها خود او در چند مصاحبه گفت که اصلاً یکی از دلایلی که این مقالهی معروف را نوشت، در نقد این باورِ، بهزعم او اشتباه، است که عدهای نخبهی درخشان و برجسته» هِر را از بِر بهتر تشخیص میدهند و صلاح مملکت و امورات را بهتر از عامهی مردم میفهمند. باوری که چامسکی ادعا میکند محبوب لیبرالهای غربی» است و برهمین اساس بارها فاجعه به بار آوردهاند. او از سیل کارشناسهای برجسته و درخشان» در کابینهی جان اف.کندی و جانسون یاد میکند که با افتخار هنری کیسینجر را که در آن زمان استاد دانشگاه هاروارد بود، وزیر امور خارجه کرد و همه دیدند که نتیجهی وزارت این کارشناس نخبهی برجسته» چه بود و ماشین جنگ آمریکا در ویتنام چطور پیشتر رفت و به کامبوج هم رسید!
چامسکی بعد از حملهی نظامی آمریکا و متحدان به عراق در سال ۲۰۰۳ نیز در تکلمهای بر این مقالهی معروف خود باز به این سیل متخصص» توپید که در رسانهها ردیف میشدند تا با دانش و شناخت عمیق خود» استدلال بیاورند و توجیه کنند که چرا باید به عراق حمله کرد و به این دروغ هرچه بیشتر دامن زدند که مردم عراق مشتاق و منتظر ارتش آمریکا هستند تا به آزادی برسند!»
چامسکی این کارشناسگراییِ» محبوب لیبرالها در آمریکا را محور بنیادینی» توصیف میکند که دهههاست به ایالات متحده آمریکا کمک میکند و جاده را صاف میکند تا این کشور قدرت و تسلط خود را بدون حد و مرز تا جایی که ممکن است پیش ببرد.» خود او نه کارشناس» آسیای جنوب شرقی است و نه متخصص» خاورمیانه. اما برخی از درخشانترین و ماندگارترین نقدها بر مداخلهگری آمریکا در امورات این دو منطقهی جغرافیایی را نوشته است.
در پیشگفتار کتابچهی مسئولیت نخبه این است که واقعیت را بگوید و دروغ را افشا کند»، چامسکی مینویسد برخی از منتقدان دولتها و نظامهای حاکم این خوششانسی را داشتهاند که هویت منتقد بودن» آنها به رسمیت شناخته شود. او از واسلاو هاول، شیرین عبادی و آی ویوی بهعنوان نمونههای این ناراضیان خوششانس نام میبرد.
اما در کنار آنها خیلی از منتقدان هم هستند که برخلاف گروه اول در کشورهایی ساکناند که دوست آمریکا» محسوب میشوند و نوک حمله و انتقاد تمداران و رسانههای غربی کشور آنها را نشانه نرفته است. منتقدانی مثل شش کشیش کاتولیک عضو انجمن یسوعی» در السالوادور که به وحشیانهترین شکل ممکن از سوی نظامیان السالوادور به قتل رسیدند. همان نظامیانی که بهتازگی از سوی نیروهای ارتش آمریکا آموزش دیده بودند. معدود افرادی اصلاً نام این همه منتقد دیگر را شنیدهاند چرا که روایت رسمی و غالب در آمریکا- چه از سوی دولت و چه از رسانههای جریان اصلی- آنها را کاملاً کنار میگذارد. به گفتهی چامسکی هولناک است که عنوان ناراضی» و منتقد» تنها برای منتقدان اهل و ساکن کشورهای دشمن آمریکا» بهکار میرود.
روشنفکر این موقعیت و امتیاز را دارد که دروغهای دولت را افشا کند.
چامسکی از فصلی از کتاب تاریخ جنگ سردنوشتهی جان کوتزورت نقلقول میآورد که تعداد ناراضیان ی که تنها به شیوههای مسالمتآمیز اعتراض و مخالفت میکردند اما زندانی، شکنجه، کشته یا اعدام شدند در اتحاد جماهیر شوروی سابق بسیار کمتر از کشورهای آمریکای لاتین (دیکتاتوریهای دوست آمریکا) بود. با اینحال رسانهها و روایت جریان اصلی به این موضوع اشاره نمیکند و در باور عامه، وحشیگری و کشتار اتحاد جماهیر شوروی است که همیشه پررنگ و پرشمار حضور دارد.
پنجاه سال بعد از نخستین انتشار این مقالهی مهم و بحثبرانگیز چامسکی، در دوران ریاستجمهوری ترامپ که دروغ و وارونه جلوه دادن حقیقت، عادی و روزمره شده است و امواج عوامفریبی هر سوی جهان را فرا گرفته، وظیفهی روشنفکر» بار دیگر سؤالی است کلیدی و ضروری. چامسکی بعد از اینکه ترامپ به ریاستجمهوری رسید، گفت که با انتخاب ترامپ، حالا کنترل تمام نهادهای دولتی به دست جمهوریخواهان است و این وضعیت، دولت فعلی آمریکا را به خطرناکترین نهاد در تاریخ بشریت» تبدیل کرده است. او به صراحت گفت که آیندهی نزدیکِ پیشرو، سیاه است و کورسوی امیدی نیست. از همان روزهای اول پیشبینی کرد که دولت ترامپ و کنگرهی جمهوریخواه، دست در دست هم زیانبارترین فاجعهی بشری» برای محیط زیست و مسئلهی حیاتی گرمایش زمین خواهند بود. او انکار گرمایش زمین از سوی ترامپ و بسیاری از جمهوریخواهان را تلاش برنامهریزیشده برای نابودی بشر» توصیف و تأکید کرد که فاجعهی درازمدتی که در نتیجهی این رویه و تها به بار خواهد آمد، قابل مقایسه با جنایت نازیها و استالین خواهد بود.
حالا در این دوران قدرت گرفتن دوبارهی عوامفریبی و رهبرانی همچون ترامپ که هر روز رکورد خود در دروغگویی را میشکنند، وظیفهی روشنفکر» چیست؟ چامسکی در پیشگفتار کتاب خود مینویسد روشنفکر چند راه پیش رو دارد: در کشورهای دشمن آمریکا» میتواند و این شانس را دارد که مخالف و منتقد حاکمیت» باشد، انتقاد کند و دیده شود و هویتش به رسمیت شناخته شود. در کشورهایی که مشتری آمریکا» هستند و کشور دوست» محسوب میشوند، وضعیتی تلخ و پیچیده دارد و گاه باید بهایی بسیار سنگین برای ایستادگی و مخالفت با ظالم بپردازد و دیده هم نشود. در آمریکا، اما میتواند یک وجدان و صدای آگاه و مسئول باشد که تمداران او را کارشناس» ندانند.
و همیشه راهحل کلیدی و توصیهی درست مکدونالد هم هست: دوران خوبی است تا ببینی درست نوک دماغت چی دارد میگذرد» و این صداقت و شرافت را داشته باشی که صدایت را بلند کنی و بر زبان بیاوری که چه دارد میگذرد.
درباره این سایت